۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

Pseudonorma

این متن که در یازدهم اسفند ماه ۱۳۸۵با عنوان «Pseudonorma» نگاشته شده بود، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل شد.

Pseudonorma یعنی هنجار دروغین، قانون ساختگی، ساختار تحمیلی.
گاهی در تعجبم از این که ما نمی توانیم، هنوز، به درک این معنای ساده نائل شویم که قانون، بازسازی عقلانی فهم اجتماعی است، نه ارادۀ سنیۀ یک فهم (فهم یک نفر) از ضرورت. و ضرورت نیز تلازم ناگزیر هدف و وسیله است، نه آنچه که آن فهم مبتدی، بلکه بدوی من، از راه و هدف احساس می کند؛ که آنهم چیزی نیست جز تلاش برای انهدام و انتقام. انهدام ِ آنچه من از فهم آن عاجزم و انتقام از آنچه که مرا به حقیقت فرا می خواند و من نه تنها تاب نگریستن در چنین خورشیدی را ندارم، که ناشیانه دارم بی تابی اش را هم فریاد می کنم و چون کبک سر به زیر برف فرو برده، پندارم که دیگران متوجه نمی شوند. اما این من چقدر منتشرم!

برچسبها: اخلاق, جامعه شناسی

نوشته شده در 3/02/2007 02:40:00 AM توسط: Esmaeil Khalili.
7 commentslinks to this post
7 Comments:
Anonymous ناشناس said...
درود
ربطی به مطلب شما ندارد اما:
نازنین
آن نگاهت می هراساند مرا
حسرتی از جشم بر جشمم!
دبدن و نادبدنت
کاش آن دیدن نبود
چشم بر هم بایدم اکنون نهاد
بعد از این ؛ فردا
بی دو چشمت در دو چشمم؛‌هیج هیج
آری هیچ هیچ
کاش نادیدن نبود
کاش جز دیدن نبود.
3/04/2007 7:45 PM

Anonymous ناشناس said...
بدرود
3/04/2007 7:46 PM

Blogger Esmaeil Khalili said...
و درود برتو ای زیباسرای رازاندود
می دانی؟ همواره آرزوی نهانی معشوق بودن درون آدمی را مشتعل می کند. سنجیده بگویم هنر بسیار بزرگی است، بیشتر از میل به معشوق بودن، عاشق بودن. راستی را هنر اگر باشد، همین است که کسی بتواند بیش از میل یا نیاز به معشوق بودن، عاشق باشد. و اعتراف می کنم که من گاه بدین خیال یا توهم دچارم که من چنین هنری دارم.اما چه کسی می تواند براستی تضمین کند که چنین است. شاید این خودش بیش از همه و بیش از هر چیز نوع بسیار خالصی از خودشیفتگی باشد.
به هر حال چنین پیامی که تو ای ناشناس مانده برایم گذاشته ای، تنها مضمونی عاشقانه ندارد، بلکه حاوی یک ابراز عشق از عاشقی است که گویی سوخته ای بی دل معشوق خویش را خطاب کرده است یا کسی که می داند در آستانه سوختن است و بیش از همه مانند کسی است که هم سوخته است و هم می داند که اگر نگریستن مدام از رو به رو بر چشم معشوق خود را از دست بدهد تا همیشه خواهد سوخت: به نگاهی می سوزد که بی آن نگاه خواهد سوخت.
ادراک مرگ آگاهانه عاشقی که در وصل شراره می کشد اما در هجر با همان شراره می سوزد.
... و تو می خواهی که من چه کنم؟
اگر من آن نازنینم که نگاهم می هراساند و می سوزاند، باید که پیشتر خود آتش گرفته باشد، که گرفته است. پس چه می تواند کرد آنکه خود چنین سوخته است؟
دو چشمم را بسوزم یا بدوزم یا بیفشانم به خاکی بی خبر از سوز یا افشان بسازم بر دل تاریک افلاکی که می دارند بر دل بسی سوزان نگاهانی که دریاهای آتش نیستند جز کوچک فروغی سوخته در پیش پای ناخداهای چنین دریا؟
گو!
3/05/2007 3:58 AM

Blogger Ali said...
It seems you are gradually giving away your readers.
Shake a leg Sir!!!
4/13/2007 11:34 PM

Anonymous ناشناس said...
سلام
خوبین؟
چرا اینقدر دیر می یاین آپ می کنین؟
به منم سربزنین
www.vorojakam.blogfa.com
9/18/2007 9:05 AM

Anonymous بهنام said...
جايي متفاوت كه مكثي در انديشه ي جاري مي دهد : ساخته ايد ... دست تان درد نكند
9/30/2007 10:44 PM

Anonymous بهنام said...
بهنام

آدرس رو انگار نمي پذيره

اگر حرفي بود : البته

dourandish.persianblog.ir
9/30/2007 10:46 PM

هیچ نظری موجود نیست: