۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

جناس ِ وجود


این مطلب که در پنجم فوریۀ 2006 نگاشته شده، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل شده است.



به جان زنده دلان، سعدیا، که ملک وجود ------ نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

کلمه " وجود " در شعر سعدی به دو معنی در یک بیت به کار رفته است. خوب همه می دانیم که اینچنین کاربردی را اصطلاحا " جناس " می نامند و اینکه برای شاعر اعتبار می آورد و برای شعر، زیبایی.
وجود، در مصرع نخست، بویژه در اضافه ی " ملک وجود "، یعنی همه ِ هستی، همه ِ آنچه که وجود دارد. در مصرع دوم، وجود، در حالت نکره آمده و به معنای هر چیزی است که وجود دارد؛ در این معنی به طور کلی هر شیء و طور خاص هر انسانی را شامل می شود: تمامی هستی ، باهم، به یکجا و در یکباره هم ارزش آزردن حتا یک انسان را ندارد!
حال، بدون آن که بخواهیم که امر بسیار پیچیده و مرکب فلسفی را به موضوع نسبتا بسیط ادبی و زبانی تقلیل دهیم، اجازه دهید برای نیل به یک نظریه اخلاقی تلاش کنیم:
اگر به خود اجازه دهیم دیگران را بیازاریم، تا آن حد که بقای آنان را نهی کنیم، در پی نابود کردن آنها باشیم، یا دست کم از نظر ذهنی - یعنی در خلوتگاه ذهن خود که در دسترس مزاحمت ارباب پرسش هم نیست- نابودی آنها را بپسندیم و در آرزوی روزی که آن " دیگری " نباشد - وقتی که هیچکس ما را نمی بیند- لبخندی ارضاء کننده بر لب بنشانیم، آیا نمی توان فهمید که با نفس وجود سر ناسازگاری داریم؟ به گمانم احساس نیاز به نبودن دیگری را می توان ناشی از نوعی بیزاری از بودن، بیزاری از وجود و بیزاری از خود -هم- دانست؛ نیاز به نبودن ِ دیگری تنها ناشی از خودخواهی کودکانه و جنینی نیست. حس ِ کینه ی نابودی طلب، حس ِ تخریب، حس ِ کینه ورزی ای
که بخصوص در کسوتی اید ئولوژیک جلوه گر می شود، در عین حال که در بردارنده ِ نوعی شیفتگی نسبت به دیگری است، بیانگر بیزاری از همه چیز و از جمله بیزاری از خود نیز هست. دست کم انواع آشنایی از دیگر ستیزی و دیگر کشی خواهی را می توان یافت و نشانی داد که ناشی از حس ِ عمیق برون افتادگی از دایره هستی ، هستی ستیزی و نیز از خود بیزاری و خودستیزی است.
گمان دارم که می توان این وجود و آن وجود را از نظر اخلاقی از یک جنس دید:
وجود انسان و جهان وجود از نظر اخلاقی، اگر، یا مادام که جهان انسانی جهانی اخلاقی باشد، جناس تام دارند.

هیچ نظری موجود نیست: