۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

تسلیت

این نوشته که در بیست و ششم دی ماه ۱۳۸۵ با عنوان تسلیت منتشر شده بود، از گفتگاهی قدیمی بدینجا منتقل شد.

حدود ساعت نُه شب بود و هنوز ساعتی مانده بود که راهی خانه شوم. دیدم دیر می شود؛ به خانۀ ایرج تلفن کردم که حال و احوالی کرده و قرار دیداری بگذاریم. سینا (پسر بزرگش) گوشی را برداشت. خوش و بشی کردم و سراغ ایرج را گرفتم. گفت که به خانه نیامده؛ و سپس چیزی گفت که درست متوجه نشدم. پرسیدم مگر کی به خانه می آید. گفت که احتمالا امشب به خانه نمی آید؛ و باز چیزی گفت که آن را هم متوجه نشدم. باز از این که به خانه نمی آید پرسیدم و او آنچه را که در سخنان پیشین متوجه نشده بودم، برایم باز گفت: مرگ زن عمویش.

ایرج در همان چند کلام کوتاهی که با او حرف زدم، نمی توانست هق هقش را فرو نشاند. صداهایی که از گوشی می آمد هم نشان می داد که در آنجا (خانۀ برادر ایرج) همه دارند می گریند. قرار شد که به من خبر دهد که کی و کجا می توانم امکان حضور در فرصتی (مراسم؟) برای ابراز تسلیت داشته باشم.

مرگ پایان کبوتر هست یا نیست؟ فکر کنم چندین بار در اینجا از جان دن و شعر مشهور او یاد کرده ام:

هیچ انسانی چون جزیره و پیوسته به خود نیست؛ هرکس بخشی از یک قاره و قطره ای از اقیانوس است؛ اگر زمانی دریا، خشکی را بشوید، اروپا پارۀ کوچکی از آن بیش نخواهد بود تاچه رسد به دماغه ای؛ مرگ هر انسانی از جان من می کاهد؛ پس کس مفرست تا بدانی که ناقوس در عزای که به صدا در آمده است؛ این ناقوس مرگ توست.

این ناقوس مرگ توست. مرگ من، مرگ تو، مرگ ما. مرگ همه.

انسان شناسی می تواند به ما نشان دهد که انواع شیوه های رو به رو شدن با مرگِ کسانی که از دست رفتنشان را «فقدان» می دانیم و از آن در رنجیم، بخشی از راههای تحمل کردن ِ واقعۀ از دست دادن ِآنها و از سویی، بخش مهم تری از امکانی است که برای کنار آمدن با واقعیت مرگ، واقعیت ِ ناپایا و نامانا بودن زندگی، بدان توسل می جوییم. اما این امر چیزی از درد جاودانگی و مرگ ـ آگاه بودن ِ موجود انسانی نمی کاهد. تفسیر خود مدارانه یا خود خواهانه از شعر عارف انگلیسی (John Don) می تواند شبیه به تفسیری باشد که هنوز برخی از منبری ها برای آموزشِ (؟!) نحوۀ رو به رو شدن با مرگ دیگران به کار می برند: بدین معنی که مرگ دیگران را هشداری برای آنان که زنده اند، تلقی کنیم؛ که مرگ در پیش است و از آن گریزی نیست. تفسیری که به وضوح حاوی نوعی تسکین طلبی در عین بی تفاوتی است؛ که شاید از تسکین طلبی اش گریزی نباشد، گرچه از بی تفاوتی اش باید فریاد برآورد. چرا که به هر حال، این تفسیر، تفسیری خودخواهانه بیش نیست؛ چون فقط در پی این است که خود را از عذاب دوزخ وارهاند، به بهشت برساند، و از این دورۀ عمر بهرۀ بیشتری ببرد. اما هیچ تکلیفی را در قبال دیگران برای انسان وضع نمی کند. گویی جهان در این تفسیر تنها برای بهره بردن «من» آفریده شده؛ گویی مرگ دیگران هیچ غمی جز آن که بیشتر به یاد خودم بیفتم و غم خودم را بخورم، نمی انگیزد؛ هر بهرۀ مادی و معنوی که مرگ دیگران ما را به صرافتِ آن بیندازد، منتجِّ به رابطه ای بین فرد و هستی می شود که هستی را به همان فرد فرومی کاهد و تنازع اجتماعی را در هر صورت مشروع می سازد؛ نوبتی برای عاشقی باقی نمی ماند ـ چون تو تنها عاشق خود خواهی بود؛ رابطۀ ما را با مرگ، به رابطۀ ترسنده ای با عامل ترس بدل خواهد کرد و فرار کننده ای از آنچه که بیم آفرین است؛ فهم ما از مرگ نیز در حدِّ کودکی با هزاران آرزوی دست نایافته که چیزی (مرگ) او را از دست یابی اش باز می دارد، باقی خواهد ماند؛ در این تفسیر، کماکان، زندگی از دریچۀ مرگ نگریسته می شود و مرگ، مفسّر اصلی زندگی است. مرگ، لاجرم پایان کبوتر خواهد بود. در برابر چنین تفسیری تنها می توان گفت: زهی بی شرمی!

تفسیر دگرخواهانه یا دگردوستانه از شعر جان دن ، چنین خواهد بود که مرزی قطعی و چنان روشن که بتوان دو سوی آن را از هم تمییز داد، بین من و تو، بین من و دیگری، بین تو و دیگری، وجود ندارد. هیچ «من» جدای از هرآنکس که «دیگری» است، وجود ندارد و تصوُّر ِ آن، توهُّمی بیش نیست. هیچکس چون جزیره، تنها و پیوسته به خود نیست. و این فهمی است که از قِبَلِ عرفان و سپس جامعه شناسی بدان می رسیم. عرفان، محلّی برای درکِ تنها بودنِ فرد در برابر سرنوشتی پرومته کُش است و جامعه شناسی، جایی برای فهمِ غیر ممکن بودن «فردِ بدون دیگری، فرد ماقبلِ جامعه و فردِ مابعدِ جامعه». در این تفسیر، مراسم مرگ (عزاداری)، فرصتی برای یادآوری محدود بودن ِ دورۀ عمر و ضرورت بهره بردنِ بیشتر، از دور کوتاهِ عمر، نیست؛ بهره بردن هنگامی ممکن است که تو دیگری را دریافته باشی و خود را نه در مرز دیگری که در سوی او پیدا کرده باشی؛ آنگاه مراسم سوگواری فرصتی برای مشارکت در ساختن باروی فرو ریختۀ باورهای دیگرانی است که احساس فقدان، مجال حسِّ بقاء را در آنها کاسته است؛ فرصتی از جمله دیگر فرصت های بودن با دیگری؛ فرصتی برای ساختن، برای کاشتن درخت زندگی.

چنین مجالی به تو می گوید که احساس تعلّق تو به کسی یا کسانی شاید داغی غم را در این لحظۀ بخصوص بیشتر کند، اما از داغ آوریِ غمی که از دست رفتن انسانهای دیگر در بر دارد، نمی کاهد. پنجاه روز قبل مادر فرزاندانی به خاک سپرده شد که همو پدر آن فرزندان را بیش از بیست سال در بیماری به ستوه آورندۀ از کار افتادن ِ کلیه ها و رنج زیستن در شرایط دیالیز همیشگی، پرستاری کرده بود و هیچگاه ندیدم و نشنیدم که حتی گله ای بر لب رانده باشد، چه رسد به اینکه از کم بودن بهره اش از زندگی، راه گریز در پیش گرفته باشد. او را در آخرین سفرم به شیراز در شرایط نیمه هشیاری روی تخت بیمارستان دیدم و چندی بعد خبر رسید که او دیگر چیزی را نخواهد دید. در این فاصله هزاران نفر دیگر در عراق از خشونت قابیلی قرن بیستمی در خاک و خون غلتیده اند. آمار کشتگان این عصبیت ماقبل تاریخی، دارد به مرز آمار کشتگان عصبیت بدوی ای که در سال 1979 با جنگ عراق علیه ایران آغاز و پس از چندی رسما تئوریزه شد، نزدیک می شود. چه فرقی می کند. همواره این تویی، این منم، این مادر من است، این پدر من است، این دوست و خویش و همشهری و همکاران من اند که کشته می شوند. و چه بدبختیم، ما که سر در توبرۀ کار و پیشه و شعر و دانش و فلسفه و دین و نان و نام و خانواده و مال و منالِ خود، در بی خبری و بی دردی ایدئولوژی های ماقبل تمدنِ خود، به چَرا مشغولیم. و هیچ متوجه نیستیم که هر لحظه باید به خود تسلیت بگوییم.

یادم به شعری می افتد که یکی از زندانیان (سال 1350) برای مادرش سروده بود و ما بندهایی از آن را به شکل سرود، در کوه می خواندیم؛ او خطاب به بازجوی ساواک گفته بود: تو گفتی که مهندس شده ام؟ / پُست بگیرم؟ / و من این زندگی ددمنشی را بپذیرم؟ / تو گوساله ز تفالۀ مدفوع همین خلق کنی تغذیه و باز کنی فخر که «من سیرم اگر خلق گرسنه است، به من چه»؟ / ای ننگ بر این دانش و فرهنگ.

بی دردی ایدئولوژیک، بی دردی مزمنی است که از استراتژهای آمریکایی تا عربی تا افغانی تا ژاپنی و تا ایرانی را فراگرفته است و انسان دارد در این بیدردی خفه می شود. نوع انسان دارد می میرد. ایدئولوژی آن بیماری ای است که از یاد آدم می برد که مرگ هر انسان از جان او می کاهد.

بله درد ما، درد همۀ ما، درد جاودانگی است، که با کاستن از جان انسانهای دیگر، یا با انواع توجیهات ایدئولوژیک برای فریب خود و دیگران، برای درست جلوه دادنِ این کشتارها و برای فرار از مسؤولیتی که در برابر آن داریم، داریم تسکین اش می دهیم. اما خود بیش از همه شایستۀ تسلیت ایم. چون بیش از آنان و پیش از آنان که به خاک سپرده می شوند، مرده ایم.

به ایرج و همۀ بازماندگان تسلیت می گویم و برای همگی در این فقدان آرزوی صبر دارم.

من هم درد جاودانگی دارم و حتی تصوّر این که روزی نباشم، آزارم می دهد. دلم می خواهد که دویست سال، سیسد سال، هزار سال زندگی کنم. ولی ای کاش در همین زمان که هستم، دست کم اینقدر زنده باشم که فراموش نکنم که با همۀ اینها که می روند، من هم می روم، که مرگ پایان کبوتر نیست و که مرگ من تنها همانقدر مهم است که مرگ دیگران. که جاودانگی را برای همه بخواهم. وگرنه در شیفتگی به زندگی، به این زیبای بی بازگشت، منهم درک می کنم که «آنقدر زیباست این بی بازگشت، کز برایش می توان از جان گذشت».

برچسبها: اخلاق, دردهای بشری

نوشته شده در 1/16/2007 12:52:00 AM توسط: Esmaeil Khalili.
0 commentslinks to this post

هیچ نظری موجود نیست: