۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

جنگ و عشق؛ فاجعۀ لبنان

این متن که در بیست و هشتم ژولای 2007 در یک گفتگاه قدیمی انتشار یافته بود، بدینجا منتقل شد.

من در اینجا بسیار کوشیده ام که از گفتار سیاسی بپرهیزم. اما، آیا انسانیتی که در جستجوی آنم بی انسانها معنایی دارد؟ هیچ صفتی بدون انسانها معنا ندارد.

در اینباره سکوت اختیار می کنم که آیا برای یهودیانی که اینک در میان مرزهای کشوری به نام اسراییل می زیند، حق داشتن این کشور را قاﺋلم یا نه ـ بیشتر بدان دلیل که در این باره صاحب نظر نیستم ـ اما باید اذعان کنم که برای هر انسانی حق داشتن کشور خود را قاﺋلم؛ مشروط بر آن که حق دیگران را اولا غصب و ثانیا انکار نکند. هر کس که به هر دلیل این حق را برای دیگران انکار کند، عملا برای خود نیز انکار کرده است و این قاعده ای است که برای هر حقی باید پذیرفت: حق یا برای همه هست یا برای هیچکس. نمی توان خود را صاحب حقی دانست که دیگران از آن بی بهره باشند. آن چه که ما آن را حق خود می دانیم ولی برای دیگری انکار می کنیم، بجز خود پرستی و شرکی محض، هیچ نیست. این که شرک به چه چیز، بماند برای بعد.

در لبنان هزاران انسان را دارند یا مستقیما یا با از بین بردن امکانات شان می کشند و تو ای یهودی سرگردان، تو داری آنها را می کشی. چه کسی می تواند، آری چه کسی می تواند تفسیر کند که رهایی از سرگردانی اش را با نابودی دیگران جبران تواند کرد؟؟

تو ای یهودی سرگردان کسی هستی که تقریبا تمامیت موسیقی، فلسفه، ریاضی و فیزیک نوین جهان را پی افکنده ای. تو آن کسی هستی که چگونه ـ زیستن و چگونه ـ نگریستن جهانیان را نه تنها در این عصر سیطرهء بلا منازع نسبیت عام، که پیش از آن، در مصادره و باز آفرینی تمامی یافتهء تمدنی ما، بویژه از آن هنگام که مسیحا پا به عرصهء تفسیر حقیقت جهان گذاشت، ساخته و پرداخته ای. با این همه، ای یهودی سرگردان، احساس حقارت تا به چند که چنین اثبات وجود خویش را در نفی وجود دیگران می یابی؟!

غزه چندی است در آتش می سوزد و اکنون لبنان در حال سوختن است. برای همهء آنان که در این فجایع از گیتی درگذشته اند، احساس اندوه می کنم. و نسبت به آنان که آنها را کشته اند، احساس خشم. یارب مباد که عنان حقیقتم را از دست بدهم. برای همهء آنان که رفته اند و همهء آنان که با رنج روزگار می گذرانند، غمگینم. کاش می توانستم، یک لحظه، ای کاش می توانستم، من، خون رگان خود را قطره قطره بگریم....

عشقی اگر هست، عشق به همۀ انسان هاست، و گرنه نیست، جز کسوت فاخری از حقارت های مرگبار و توهم های سوزنده که سوزندگی شان را با آن آتش پاک درون اشتباه گرفته ایم. کودکان ِ زود ـ بزرگ شدهء احساسات حقیر در تفسیری حقیرتر که تکرار بی پایانی از گرمای از دست رفته و بازگشت ناپذیرِ دوران جنینی شان را طلب می کنند.

مرگ هر انسانی از جان من می کاهد، چه در سونامی اندونزی، چه در حیفا، چه در غزه، چه در تهران و چه بیروت، ولی لختی بنگر! تو داری چه می کنی، ای یهودی سرگردان!

دلم برای آنان که رفته اند، آنان که می روند، آتش گرفته است.

هیچ نظری موجود نیست: