۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

با سعيد، خاطره ي همدردي

این متن که در سی ام مهر ماه ۱۳۸۵ با عنوان «با سعيد، خاطره ي همدردي» منتشر شده بود، از گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل می شود.
وقتي كه بحث اعتراف و نوبت عرياني پيش آمد، ايرج گفت من هم مطلبي نوشته ام. از او خواستم كه مطلبش را بدهد تا به مجموعه بيفزايم. روز ها گذشت ولي مطلب ايرج نيامد. باور كنيد، روزها گر رفت، گو رو باك نيست. تو بمان اي تو كه چون تو پاك نيست.
اين گذشت تا امروز كه ايرج مطلبش را به من داد. مطلبي كه ناتمام مانده است. شايد روا همين باشد كه ناتمام بماند، شايد روزي آن را به پايان ببرد و شايد خوشتر آن باشد كه سر دلبران گفته آيد در حديث ديگران. آن متن ناتمام با مخاطب هاي آشنا اينك پيش روي من است. بي شك من از آن بسيار مي خوانم و در آن بسيار مي يابم ولي انتظارم نيست كه تو اي مخاطب ناشناسي كه به اين تارنوشت گذر كرده اي آن را دريابي، چون حضوري در آن تجارب سوزان نداشته اي همان طوركه هزاران چون من و ما و مانند ما به تجارب سوزان تو راهي نداشته ايم.
آنچه در اين لحظه احساس مي كنم اين است كه: چه مي شد اگر روح ما بي نقاب بود؟ چه مي شد اگر اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود؟ چه مي شد اگر نبض، در رگهايي آبگينه اي مي تپيد، رگهايي شفاف كه مي توانستند استعاره «ظلمت» را از فرهنگ واژگان آريايي بزدايند. يادم است روزگاري معماري گفته بود كه آرزو مي كند شهري شيشه اي بسازد كه در آن شهر نه كسي را بيم نگاه نامحرم باشد (همه چشمها پاك باشند) و نه وحشتي از چنان نگاهي! شايد فلسفه ي اعتراف اين باشد.
چنين مي يابم كه ايرج را روحيه اي بوده «آبگينه گون» وندر آن آينه صد گونه تماشا؛ بيش از اين در باره آنچه ايرج در باره من نگاشته چيزي نمي گويم. شايد اين مطالب نيازمند اعترافات ديگري هستند و شايد اگر به صرافتش بيفتم، بنويسم. در اندرون من خسته دل ندانم چيست. روزگار غريبي است...
از ايرج اما بسيارمتشكرم:
"با سعيد، خاطره ي همدردي
به ياد دارم، باد نوازشگر بهاري شكوفه هاي نورسته را بيدار مي كرد. برف ستيغ كوهها، آن آخرين يادگار سپيدي سرد زمستان، خجل از گرماي خورشيد نم نم آب مي شد. رودهاي خروشان نغمه حيات مي سرودند. پرندگان بر شاخسار درختان سرود بهاري سر مي دادند. باران بهاري طراوت و تازگي به طبيعت بخشيده بود: زمين نفس تازه كرد. صور بهار دميدن گرفت. اميد، شادي، سرخوشي و زندگي جاري شد. اما...
من و او در اين بهار مانند غارت زدگان خزان بوديم. بهار بهانه اي براي شادمانيمان نداشت. افسوس عمر سپري شده، جفاي اهل روزگار، ... درد در وجودمان چنان لانه گزيده بود كه سحر آن ساحر روزگار، بهار، هم كارساز نبود. سعيد سرد و گرم روزگار چشيده تر، بردبارتر و مهرورزتر از من بود. او درد خود، به خود مي گفت، اما ديگر ياراي دلداري خود نداشت. گرچه براي شكواييه هاي من هم گوش بود و هم گاه زباني به همدردي مي گشود و دلداريم مي داد. تنها مونس اين تنهاي گرفتار در چاه فريب بود.
در چاه شغاد يا چاه بياباني كه يوسف به جفا در آن گرفتار شده بود. تا آنجا كه مي دانم هنوز كسي نتوانسته است اين چاهها را پر كند؛ بپوشاند؛ تا دگر چاهي نباشد. گويي هميشه بوده اند و خواهند بود. چاه فريب، حسادت، نارفيقي، نمك به حرامي، نامردي و ... چه مي دانم، همه يا هر كدام به تنهايي. چه تفاوت دارد. همه يك خاصيت دارند. مكاران، حسودان، نارفيقان، ناجوانمردان ترا به اين چاه يا چاهها مي سپارند تا فراموش، محو و نابود شوي.
اعتراف مي كنم تا حدي حيله آنان كارگر افتاد. اوضاع و احوالي پيشامد كرد كه همدستي و همداستاني بسياري از كسان، دمار از اعتماد به دوستي و محبت هر آن كس كه انتظاري از آنها داشتم، در آورده بود. سر بر آوردن بناي محنتكده اي از روزگار، كه در آن نه سامان ناليدن بود و نه قوت صبر كردن. نه دلِ ماندن، نه پايِ رفتن. روزگار ِ سخت ِ تنها شدن. افسوس از اعتماد به امناء و محارمي كه با التفات و مكارم نبودند. آن نمك و دوستي و آب و گِل و جان و دل/ گشت روان چون رمق از شبنم ِاز خور خجل. گويي حق نمك و دوستي و ... همه هوا بود و هوس نزد اين طايفه ناكسان.
در اين روزگار سختي، دوري ياران قديم مزيد تنگدستي بود و در چنين ايّام ِمحروم بودن از دوست يكرنگ قديمي، كه شكوه ي اين غمها با او در ميان بگذارم، سعيد گوش و زبان همدردي و جبران همه تنهايي ها شد. گرچه ابتلاي من و او به رنج، مصداق اين بيت مولانا بود:
«مرا دل سوزد و سينه، ترا دامن، ولي فرق است/ كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد مي دانم.»
من آن قدر به درد خود مبتلا و طاقت از كف رها، كه رنج او نمي ديدم. بتدريج بر من چنان رفت كه از خود غفلت گُزيدم. ذهنم به ابتلاي برخي بيچارگان به درد بي درمان مشغول شد. گاهي به شنيدن رنج آنان مأنوس و زماني به اندك كوششي در التيام رنج آنان مشغول. اين همه موجب رهايي از انديشه بي فرجام به كار پيش آمده ي خود و ثمر عاقلانه به پايان كشمكش بي حاصل شد، به هر بهايي به بهانه ي رهايي.
در چشم و دل سودايياني كه بارها آزمون شده بودند، تمايل به تملك هر آنچه بين ما بود، يافتم؛ همه را يكجا، حتا سابقه ي دوستي را! به بهايي كه رضاي هر دو سو بود. آن ديگران نيز كه در اين گرداب همسو در پريشاني ام بودند، به امان خود رها. همه بهانه ي غم بودند و دردافزاي جان. لقمه هاي گلوگير، همه در وقت سرگيجه ي رميدن از احساس عقل، قي شدند.
خاطرات ناخوشايند به مدد گذشت ايام، كهنه و محو شدند. فرصتي به فراخي گوش سپردن به دردهاي سعيد فراهم آمد.
سعيد عاشقي دردمند بود. اعتراف صادقانه به تقصير و كوشش هاي ناگشوده به تدبير (كه در اين اعترافاتش زبان حالي از آنها باز مي گويد). حكايت ها داشت از تلاش نافرجامي كه هر ترفندي به كار مي بست، چنين پژواكي وا مي يافت «افسوس سعي من و دل باطل بود». تنهايي دمار از روزگارش در مي آورد. برق شادي از چشمان هميشه منتظرش رخت بر بسته بود. و در كشف اين معما درمانده بود كه اين يوسف به كدامين گناه به زندان جفا مبتلا شد. آن كه به ثمن بخسي فروخته بودندش و كسي هم نبود كه فروشندگان را اندرز دهد
«يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد/ آنكه يوسف به زر ناسره بفروخته بود».
دوستان و آشنايان و ... اندك اندك از اندوه اش خبردار. در ايامي كه از چهره ي بي رمقش آفت غم جان هويدا بود، هر يك به چاره اي مشغول، مجالي يافته بودند به همدردي و همراهي يا پند و اندرز يا ... اما غافل از آن كه:
شيخ ايمان داد و ترسايي خريد / عافيت بفروخت و رسوايي خريد
پند دادندش بسي، سودي نـــبود / بود ني چون بود، به بودي نبود
هر كه پندش داد فرمان مي نبرد/ زانكه دردش هيچ درمان مي نبرد
عاشق آشفته فرمان كي برد ؟ / درد درمان سوز درمان كي برد؟
اين كمينه نيز گاه كه فراغتي يافتمي، به گشتن با سعيد در طبيعت، روزگاهان و در خلوت خانه در گلگشت خاطراتش تا نيمه شبان، گاه مسحور و همه وقت همه تن گوش بودم، از آنكه عاشق ديوانه بود و من ديوانه ي ديوانه. در آن روزها و شبها خلاصه ي سخنش چنين يافتمي كه به هر زبان ممكن و با هر بريد مقدور گفته بودي و سروده بودي:
بي همگان به سر شود/ بي تو به سر نمي شود.
گر تو سري قدم شوم / ور تو كفي علم شوم
ور بروي عدم شوم / بي تو به سر نمي شود.
خواب مرا ببسته اي / نقش مرا بشسته اي
وز همه ام گسسته اي / بي تو به سر نمي شود.
بي تو نه زندگي خوشم / بي تو نه مردگي خوشم
سر ز غم تو چون كشم؟/ بي تو به سر نمي شود.
اما فايدتي از اين همه كوشش شگرف بسنده نشد. با پتك چوبي بر سندان آهنين كوفتن،"

برچسبها: عترافات, عاشقانه ها

نوشته شده در 10/22/2006 09:12:00 PM توسط: Esmaeil Khalili.
1 commentslinks to this post
1 Comments:
Anonymous ناشناس said...
salam . chera digar matlabe jadidi dar weblog shoma dideh nemishavad
11/30/2006 8:57 PM
Anonymous ایرج said...
یاشاسوون الاگوز
همان مرحبا چشم آبی
یک بار مطلب نا تمامی برای سعید صاحب این تار نما فرستادم که منتشر شد.ضمنا برای این سعیدی که این اشعار راسرود؛ایمیل کردم.تصور کرد منظورم از سعید اوست.چون با وی نیز سالها رفیق گرمابه وگلستان بودم و هستم. و از جیک و پیک اسرار هم آگاه.فکر کرد در صدد کشف اسرارش هستم .گو اینکه اسرار مگویی نداشت.باری نوشت این اراجیف چیست که نوشتی و من برایش توضیح دادم که منظورم او نیست.اما با این شعر گونه هایش انگار اونیز در خاطرات تنهایی با من بود.به هر حال این چند چکامه آخری شعر ند و زیبا .به سعید تبریک میگویم.و به سعید-خ توصیه می کنم نقشه اش در مورد وبلاگ را اجرا کند.اندک اندک جمع یاران می رسند.
آن نوشته عنوانش چنین بود که من نتوانستم در آرشیو وبلاگ بیابم:" با سعيد، خاطره ي همدردي"
11/04/2007 10:17 PM

هیچ نظری موجود نیست: