۱۳۹۲ آذر ۱۸, دوشنبه

یاد ماندلا گرامی باد

دیدگان ماندلا بر این جهان بسته شد.
دیدگان کسی که بیش از هر چیز خشونت آموخته بود اما کمتر از هر چیز، و در واقع هیچ خشونت ورزید!
ماندلا از این جهان رفت، هنگامی که از خود میراثی گران­بها بر جای نهاده بود؛ میراث گذشت، میراث اندیشیدن به تمامی بشریت و اندیشیدن به نفس بشریت؛ میراث پاس داشتنِ تمامی جامعه، که به او امکان داد تا از اندیشه­ ی جامعه­ ی تام فراتر رود و بتواند برای تمامی جامعه امکان بقاء و نیل به مطلوب فراهم آورَد.
این تجربه برای ما گرانبهاست، بسی گران بها؛ چرا که تا کنون بهایی سنگین پرداخته ­ایم؛ برای ما که آرزویی نه تنها برای تمامی جامعه­ ی خود بلکه برای تمام جوامع داشتیم اما به ورطه­ ی جامعه­ ی تام درافتادیم و نه تنها حتا به همین جامعه­ هم نپرداختیم، بلکه اصلاً از «خود» فراتر نرفتیم.
یادش گرامی باد؛ نه تنها برای درسی که به ما آموخت، بلکه برای ارزشی بنیادین که ژرفای عمل­ اش و نفس اندیشه ­اش از آن برخوردار است؛ برای ارزشی که برای آن مبارزه کرد و در نشر تاریخیِ مبارزه­ اش تحقق داد؛ یادش گرامی باد!



۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

آخرین جرعۀ جام (به تو می اندیشم)


در تاریخ هر جامعه، برخی از آثار ماندگار می شوند و در طول زمان بارها و بارها به آنها رجوع می شود. گاهی هم این ماندگاری و دامنۀ زمانی رجوع به آنها بسیار طولانی است؛ مانند شعر "بوی جوی مولیان" رودکی، که تا کنون فرازی به درازی بیش از هزار سال را پیموده و به ما رسیده است. روان شناسی اجتماعی هر جامعه می تواند با کوشش برای شناخت ویژگیهای ماندگار آن جامعه دریابد که چرا آثاری مانند "بوی جوی مولیان" که با پیامی خاص، برای هدفی مشخص و در زمانی خاص سروده شده بوده اند، فرازی بلندتر از هزار سال را می پیمایند و گاهی تازه تر از روز سرایش شان به گوش مخاطبان پیش بینی نشدۀ دوره های دیگر رسیده و مورد پذیرش مشتاقانۀ آنها قرار می گیرند. در بسیاری اوقات، پایداری یا تداوم برخی از شرایط تاریخی را می توان به عنوان علّتِ ماندگاری آن آثار در نظر آورد. گاهی نیز چندان نمی توان در خودآگاه جامعه علل ماندگاری شان را جست و جو نمود؛ باید فراتر رفت، ژرف تر خواند و عناصری را یافت که همچون سرشت یا سرشت ثانوی آن جامعه پایدارند و بازخوانی های مداومِ آثار ماندگار در طول تاریخی درازدامنه را باید ناشی از چنین عوامل شبهِ سرشتی قلمداد کرد؛ گاه حتا لازم می آید به کوششی اسطوره شناختی روی آوریم تا چرایی این ماندگاریها را دریابیم. مانند پایداریِ بی مثال عنصر "نور" در بنیادهای ارزشی و زیبایی شناختی فرهنگ ایران.
به گمان من، ترکیب دوگانۀ غم و شادی در بنیاد فرهنگ عاشقانۀ ایران، نیز، از همین دست است. سراسر ادبیات عاشقانۀ ایران حاوی ترکیبی دوگانه است که تابشِ خیره کننده ای از شادی، شعف و حتی شور عاشقانه را آنچنان در بستر غم (و رنجِ ناشی از غم) تنیده است که تفکیک آنها از همدیگر، مانند گسستن تار و پود قالی ایرانی، به نابودی آن منتهی می شود؛ نه تنها یکپارچگیِ آن قالی، بلکه اصل آن، هستیِ آن و تمام آن یکپارچه از دست می رود! در این آثار، نه تنها تویه ای حِکـَمی، بلکه حتا بطنی فلسفی نیز در ژرفنایی که امروزه - شاید به ناچار و حتا نادرست - آن را "ناخودآگاه" می نامیم، وجود دارد و با ژرفنای ادراک حسّی و ادراک عاطفی ما ارتباط می گیرد و بر آن اثر می گذارد. توالی همزمان (!) این اندوه و شادی که مانند امواج دریا، بقای هر یک، هم به نابودیِ آن دیگری و هم به نابود شدن توسّطِ آن دیگری و لذا به بقای آن دیگری وابسته و محوّل است، بنیادِ زیبایی شناختیِ ادبیّات و بویژه شعر عاشقانۀ ایران را، حتّا نزد خداوندگار شادی در شعر ایران، یعنی مولوی، رقم می زند.
من نمی دانم که چرا این در هم تندیگیِ بی مانند و بس زیبا و بس شگرف، اینچنین برای سیراب کردن و در عین حال شیفته و در مشتاقی نگه داشتنِ روح ما ضروری است. اما می توانم دریابم که بدون آن، روح این ادبیّات می فسرد، فرو می افتد و می میرد. حتّا همان "بوی جوی مولیان" نیز که در تعریف رایج اُدبا شعر عاشقانه محسوب نمی شود، چنان ژرفای سهمگینی از غم هجران در خود دارد که گاهی برای من تمامی اُمیدِ بازگشت شاه به بُخارا را تحت الشّعاع خود قرار می دهد. البته همان طور که گفتم، کماکان آن ژرفایِ حِکـَمی و فلسفی را نیز به هیچ روی نمی توان در بنیان آن ندید و از آن تأثیر نگرفت.
شاید راز ماندگاری برخی از آثار جاودان شده در ادبیّات ما را باید در همین خصوصیّت یافت. حتّا در شعر امروزین (به تعبیر فروغ که عنوان شعر نو را نمی پسندید و می خواست که این شعر را شعر امروز بخوانیم) هم آثاری حلّۀ ماندگاری بر تن می پوشند و خلعتِ پسندیدگی می یابند که از این ویژگی برخوردار باشند.
آخرین جُرعۀ جام فریدون مشیری (همچون دیگر شعر شاعر فقیدش، "کوچه") شعری است ماندگار، با همان ژرفاهای حِکـَمی، فلسفی و تنیدگی اثیریِ غم و شادی که گفته شدند... شعر خاطره ها که ترانه هایی به یاد ماندنی (همانطور که ترانۀ مرا ببوس به یاد ماندنی است) بر آن ساخته شده اند و باشد که باز نیز آهنگهایی برایش سروده و ترانه هایی با آن خوانده شوند.









۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

چه چیز، شرم را بایست؟

از چه چیز باید شرمنده بود؟ و در چه حال باید دیگری را شرمنده خواست و دانست؟
این، پرسشی اخلاقی است، هم در اخلاق نظری و هم در اخلاق عملی.
حال به این عبارت نسبتاً مشهور توجّه کنیم:

از لباس کهنه ات خجالت نکش
ازافکار کهنه ات شرمنده باش

نمی دانم که این عبارت از چه کسی است. احتمالاً کسی بوده که در وانفسای نوشدگی یا نوگرایی چنین جمله ای را بیان کرده و شاید حتا با انگیزۀ دفاع از حقی یا برخروشیدن بر ناحقی.
جمله ای که حتماً بارها آن را شنیده اید. من هم، و چند بار نیز درباره اش اندیشیده ام. اخیراً باز هم آن را در یک ایمیل دریافت کردم و بر آن شدم که نگاهی به پس نازیبای پردۀ زیبایش را در اینجا بیاورم.
در این جمله یک قیاس ارزشی بین لباس و اندیشه آمده، قیاسی که اخلاقاً درست است و به ارزشمندی اندیشه دلالت می کند.
اما این قیاس به طور پنهانی ما را گمراه کرده و اندیشه را نیز در شمول اشیائی چون لباس قرار می دهد که «نویی» و «کهنگی» پذیرند. حال آن که به قول فروغ «شعر، نو و کهنه ندارد» و من عرض میکنم که بیش از آن، اندیشه نیز!
نه اندیشه نویی و کهنگی پذیر است و نه احساس! مهم تر از آن، هیچکس نباید از افکارش شرمنده باشد، مگر آن که افکارش متضمّن یک خطای اخلاقی باشند.
به دیگر سخن، شرمندگی از افکار، خود یک خطای فاحش اخلاقی و گاه دلالتی بر مشکلات روحی و روانی عدیده است؛ پس اگر کسی دل در گرو افکاری دارد که متضمّنِ هتک حرمت خود یا دیگری اند باید شرمنده باشد؛ در غیر این صورت حتا اگر کسی مثلاً به لات و منات نیز اندیشه مند باشد، ما باید اخلاقاً شرمنده شویم که شرمندگی او را بخواهیم! فراموش نکنیم که «شرمنده خواستن مردم به خاطر افکارشان» معمولاً روش خودشیفتگانی بوده است که بسی «نه مانندِ خوداندیشان» را از دم تیغ گذرانده اند.
آزادگان، اندیشۀ شرمندگی هیچکس ولو دشمنانشان را به سبب افکارشان، به دل راه نمی دهند!

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر

 دلگير دلگيرم مرا مگذار و مگذر
 از غصه ميميرم مرا مگذار و مگذر

 با پاي از ره مانده در اين دشت تبدار
 اي واي ميميرم مرا مگذار و مگذر

 سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
 دل بر نميگيرم مرا مگذار و مگذر

 بالله که غير از جرم عاشق بودن اي دوست
 بي جرم و تقصيرم مرا مگذار و مگذر

 با شهپر انديشه دنيا گردم اما
 در بند تقديرم مرا مگذار و مگذر

 آشفته تر زآشفتگان روزگارم
 از غم به زنجيرم مرا مگذار و مگذر.


شعر از:يدالله عاطفي؛ خواننده: حمیدرضا نوربخش
حميدرضا نوربخش در آبانماه سال ۱۳۴۴ در شهر قم ديده به جهان گشود. برخوردار بودن از نعمت پدري كه خود با مكاتب آوازي قدما آشنايي كامل و با آخرين بازمانده آنان، مرحوم استاد تاج اصفهاني ارتباطي وثيق و صميميتي پايدار داشت، نوربخش را از هنرجويان بلاواسطه مكتب آوازي تاج قرار داد. وي گذشته از تحصيلات دانشگاهي در رشته حقوق، سالها در ادبيات فارسي و عرب در محضر فرهيختگان و اساتيد صنايع بديعي عروض ، قافيه و معاني بيان، كسب كمال كرده است. همزمان با تحصيلات دانشگاهي، شاگردي در محضر محمدرضا شجريان از فرصتهاي مغتنمي بود كه نصيب نوربخش گرديد.


۱۳۸۷ دی ۱۲, پنجشنبه

یا حـُسـَین

من گمان می‌کنم که می توان همچون "علی"(که درود بر او باد)، "حسین" (که درود بر او باد) را نیز به تأسی از زنده یاد علی شریعتی، «حقیقتی بر گونۀ اساطیر» خواند. اینجا (در پدیدۀ حسین) نیز اسطوره و حقیقت در هم آمیخته‌اند و چنان روح معنایی بلندی از بِیرَق نام و یاد او بر فراز تاریخ ما و برای اُفـُق نگاه ِ هر که چشمی برای نگریستن داشته باشد، برافراشته‌اند که زمان و مکان را در می نوردد و می رود تا انسان پیرو (شیعه) را در اوجی دست نایافتنی بنشاند. آنجا که آشیان بلند‌پروازترین عقابهای اندیشه است؛ آنجا که عناصرخمسۀ امید و فداء و حماسه و عشق و آینده در هم می‌پیوندند، آنجا که ازدحام بوسه و اشک از هم تفکیک ناپذیر می‌شوند.
hosein_3_by_borji.jpg (600×600)