۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

؟- دربارۀ فلسفۀ زبان، به قلم مرتضی بحرانی

این مطلب که در نوزده سپتامبر 2006 در گفتگاهی قدیمی منتشر شده، به اینجا انتقال یافت.
مرتضا (دکتر مرتضا بحرانی) در ادامۀ تأملش بر نفس خود-نگاری، بویژه در منظر عام و در نقدش بر این کار و در ادامۀ نقدش بر مقام مضمحل معترف، متن دیگری نگاشت که برایم از حیث بازشناسی مفهوم این امر (نوشتن) ارزنده است و گویا برای او هم انگیزنده. بر این متن عنوانی جز علامت سؤال نهاده نشده. من هم به همین صورتش می آرم:
؟
به ظاهر انسان دو گونه عضو دارد: اعضا بيروني و جوارح داخلي. احتمالاً همه آنها با درد آشنايي دارند. چشم، گوش، بيني، دست، ، و نيز معده، نخاع، حلق، استخوان. اما دو عضو دندان و زبان حد ميانه‌اند، نه كاملاً بيروني و نه تماماً دروني‌اند. البته دندان زياد ديده مي‌شود ، شايد بيروني باشد و نيز دير درد و دراز درد است. زبان، تا بريده نشود، درد ندارد. امّا آيا واقعاً زبان درد ندارد؟ چرا پزشك متخصص زبان – در رابطه با بيماري و درد و نه لكنت كه امري ذهني است تا زباني- وجود ندارد؟ آيا چون زباندرد وجود ندارد؟
اين پرسش محل تأمل بوده است كه نوشتن (كه صورت مكتوب گفتن است) چرا و براي چه؟ معمولاً درد با حركت و شورش و پيچش همراه است و بيدردي با سكون و آرامش. اگر فرض كنيم كه سخن گفتن نوعي حركت و نحوه‌اي شورش و قالبي از پيچش است و دالي به نوعي بيماري، در كجاي انسان مي‌توان به دنبال محل درد گشت؟ آيا مي‌توان زبان را محل دردِ گفتن دانست؟ آيا سخن و كلام نشانه ای بر درد زبان نيست. متكلم تنها زباندار نيست، بلكه دردِزبان-دار نیز هست و اگر انساني از اين درد، عاري باشد از سخن گفتن هم عار دارد. در يك گفت‌و‌گو، دردِ زبان ميان دو نفر در جريان است و وقتي در جمعي ساكتي سخن نمي‌گويد چه بسا حاکی از سلامتي و بیدردری زبان او باشد( اگر چه او ممكن است نحوه‌اي از گوش درد داشته باشد كه دردش، شنيدن است و مي توان در ادامه اين را هم به تأمل نشست).
مي‌توان استدلال کرد که اين بيماري – يعني سخنگويي- به نحوي مضمر طبيبان زيادي داشته باشد. اگر در عالم پزشكي، متخصصي براي اين درد نيست و اساساً آن را به رسميت نشناخته‌است، در عالم بيرونِ پزشكي، اين درد را هم به درمان نشسته‌اند. و البته جاي تعجب و تأمل است كه با اين همه درد – اين همه سخن و اين هم گفت‌و‌گو در عالم و آدم – كسي نه آن را شنيده نه صداي آن را. آيا مي‌توان آن طبيبان غيرمدعي را همين عالمان علوم‌انساني دانست كه در صدر آنها فلاسفه قرار دارند؟ جاي تعجب بيشتر اینكه در ميان همه آنان، اين طبقه (فيلسوفان) چگونه بي‌شناختِ اين درد، آن همه تجويزها و درمان‌ها را پيشنهاد كرده‌اند؟ اگر عالِم‌ انساني داروگر اين درد است – بي‌آنكه از درد شناخت داشته و ماهيت آن را درك كرده باشد، هنرمندان (گويي در سكوت و خلوت خود اين درد را حسشناسی كرده و) تسكين بخشان آن درد بوده‌اند. چرا صاحب درد، ديگران را به شنيدن مي‌كشاند؟ آيا صدور درد از او در قالب هنر و جلب مخاطب، از اين گونه تسكين نیست؟ او با صاحب مخاطبان شدن و در واقع با تعميم درد و شركت دادن ديگران، از غلظت آن مي‌كاهد و لختي آرام مي‌شود. اين درد حتي اجتماعي نيست چون انسان در خلوت خود هم حرف مي‌زند، [البته فعلاً بماند] و مي‌نويسد، داد مي‌زند و آه مي‌كشد؛ زبانداري امري اجتماعي نيست؛ امري انساني است. اگر بريدن زبانْ، دردِ حسي را به او متذكر مي‌شود، زبان بريده از آن دردِِ گفتن هم مي‌رهد (البته؟) دو درد با هم تلاقي مي‌كند يكي مي‌آيد و يكي مي‌رود اگر چه شايد هر دو براي لحظه‌اي. و نيز همچنان كه آن دردِ پيشين امري انساني بود نه فردي يا اجتماعي، آيا اين درد و تشرف به اين بيماري ارادي است يا غيراداري؟ اين كه گويد از لب من راز كيست؟ از اين زاويه گويي درد بر او بر حمله آورده و كسي از بيرون، با عملي كه ناشناخته است، ميكروبي به او تزريق كرده است؛ سمي كه به محض ورود به ذهن زبان را به حركت در مي‌آورد و لذا در اين حالت صاحب درد، دردآور را ،در عين اتحاد، بيرون از خود مي‌بيند: بشنويد اين صاحب آواز كيست؟ و در همين حال ديگران را طي امر به شنيدن، در تسكين به ياري مي‌طلبد. و از سویی، گاهي اين درد خود خواسته و از ناخودآگاه – نه از بيرون- جاري مي‌شود. درد براي او لذت‌بخش مي‌شود. بنابراين به منبر مي‌رود، پشت‌ تريبو قرار می گیرد {وقلم به دست گرفته و بیاض مي‌سياهد} و نفس‌كش مي‌طلبد و براي پیشگیری و یا درمان اين حالت دسته‌اي ديگر از آن اطباي غيرمدعي (حكيمان / امامان) گفته‌اند كه زبان چون مار است و نيشش گزنده، و او را در زندان خموشي بايد گرفت به قفل لب و زنجير دندان، و مباد كه اين دو حارس، درمانده و وامانده آن زنداني شوند. و اي عجب كه آن زندانی حتي در فرار هم به اين دو حارس نيازمند است؛ تا لب و دنداني نباشد مخرج صوتي محقق نمي‌شود و صدايي خارج نمي‌شود و سخنی گفته نه و دردي ابراز نی، و چه عجيب خلقاني اين دواند: هم گماشته بر زنداني و هم كمك‌يار او تا نفرارد و بفرارد!
اما چرا با اين همه درد، نيست پنداشته شده و چرا اين همه صداي درد به گوش نيامده و اين همه حركت به چشم و اين هم درد حس نشده است؟ اين هم از ماندگي‌هاي ذهن است كه مي‌بايست با زبان، كلمه را ايراد كند: در لحظه لحظه‌اي كه ذهن از اين درد آگاه ‌شده، با بيان آن درد در قالب كلمات و اصوات – در شکل درد- دردْ آغاز و بيماريْ فراموش شده است. بيان درد به زبان درد، زباندردي را به خفا برده است: "اين زبانْ كه سخن مي‌گويد، پس وضعش طبيعي و امرش بديهي است، پس دردي ندارد و نبايد داشته باشد". اين درد را نمي‌توان در دو لحظه دريافت و چون درد و بيان درد در يك لحظه روي مي‌دهد، تفطن و آگاهي به درد منفي مي‌شود.
البته که درد در اینجا یک استعاره، و لذا زبانْ، دردی حسی ندارد، بر همین قیاس می شود دیدن و شنیدن را نیز درد غیرجراحتی چشم و گوش دانست. با دردآمدن یک عضو، درد بالقوه عضو دیگر بالفعل آرام می گیرد. بنابرین وقتی زبان درد می کند (سخن می گوید) ، چشم و به ویژه گوش ساکت می شود و دیدن و شنیدن به تاخیر، و چون ،به شنیدن، گوش درد می آغازد زبان آرام می گیرد. بنابراين زبان نه تنها وسيله‌اي براي ايجاد ارتباط –كه بيشتر فلاسفه قديم و به ويژه افلاطون، بر آن تأكيد داشته اند و نيز نه براي سلطه در قالب گفتار كرداري- كه متأخران بر آن صحه گذاشته‌اند - بلكه دلالتي بر دردي پنهان آشكار، كم بسيار، و عميق است؛ دردي كه انسان را به تحليل برده و او را در حد حيوان ناطق تقليل مي‌دهد.

هیچ نظری موجود نیست: