۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

محکوم به تحمّل خستگی، سرگشتگی و نمردن

این متن که در یازدهم دی ماه ۱۳۸۵ با عنوان «محکوم به تحمّل خستگی، سرگشتگی و نمردن» منتشر شده بود، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل می شود.

محکوم به تحمّل خستگی، سرگشتگی و نمردن


سعید عزیز
خستگی وجه مشترک نسل ماست.
خسته از تلاشهای بی حاصل، خسته از آرمانهای به گل نشسته، خسته از خواندنهای بی سرانجام، خسته از دانستنهای بی کارکرد، خسته از کارکردهای بی نتیجه، خسته از نتیجه های ناخواسته، خسته از خواستن، نخواستن، توانستن و نتوانستن. خسته از عاشق، معشوق و از جستجوی عشق. خسته از عاشق ِ جستجو بودن ...
آه از این همه خستگی.
سعید عزیز
سرگشتگی وجه مشترک نسل ماست.
سرگشته در میان شک و یقین، سرگشته در وادی کفر و ایمان، سرگشته در سرزمین صدق و دروغ، سرگشته در میان انتخاب علم و ثروت، سرگشته در میان فرد و جامعه، خود و دیگری، مرگ و زندگی، شادی و غم،
و سرگشته در این تبعیدگاه ِ قفر ِ همه سو کویر لم یزرع.
نسل ما هم به نحوست عشق گرفتار آمده، پس لاجرم نمی تواند عاشق نباشد و هم مؤمنانه زیسته، پس به کفر و شرک به راحتی تن نمی دهد و هم مرگ را تجربت نموده پس بناچار زندگی چنگی به دل نخواهد زد ...
آه از این همه دوپاره شدن های پی در پی.
سعید عزیز
مرگ هدیتی است پر بها برای پایان این همه رنج، اما شایستگی مرگی در خور این همه رنج تنها در تحمل رنجبار این زندگی میسر است. و ضعیت تناقض نما بر همۀ شئون هستی ما سایه افکنده،
ما را روزنه ای برای گریز نیست،
ما محکوم به ماندن و رنج کشیدن و نمردنیم.
ارادتنمد، ابوالحسن ریاضی 85/8/7».

امروز، نخستین روز بهمن ماه، و دو روز است که امیر دارد مطلبی می نویسد. تفسیر مرتضی از مطلب امیر این بوده است که«مطلبی ادبی است و ردّ و قبول یا تأیید و تضعیف ندارند». اگر سخن ادبی را سخنی بدانیم که گفته می شود، تا اثری حسّی بر جای گذارد، گمان ندارم که مطلب امیر را بتوان بدین معنی ادبی دانست. یعنی مطلب او مطلبی نیست که نوشته شده باشد برای این که نوشته شود و اثری حسی بر جای گذارد. هرچند تقریباً نمی توان هیچ اثری را یافت که تنها مقصود آن، اثر گذاری بوده و به اصطلاح هیچ پیامی نداشته باشد؛ بگذریم از این که هزاران برابر بیش از سخنان علمی، آنچه بدان ادبیات می گوییم، در بوتۀ نقد قرار گرفته است. دست کم آن که ده ها مکتب نقد ادبی وجود دارد، اما برای نقد علمی، با همۀ انواع مکاتب روش شناسیک، بیش از هفت، هشت نحلۀ علمی ـ فلسفی نمی توان دست وپا کرد. بگذریم، اصلاً نمی خواهم دربارۀ آنچه مرتضی گفته، چون و چرا کنم. همه مان می دانیم که مرتضی چه گفته و حرفش هم درست بوده است. مرتضی می گوید «دربارۀ دردی که تو (امیر) بیان می کنی، نمی توان با سنجه های سخن شناسیک به داوری پرداخت». من می دانم که امیر در این دو روز چه حسّ و حالی داشت. می دانم که به یک زبان، چطور «بال بال» می زد. دو سه باری با من از آنچه داشت می نوشت، حرف زد. مدت های مدیدی بود که امیر تقریباً هیچ چیزی نمی گفت؛ بخصوص هیچ اعتراضی نمی کرد. و به همین دلیل، گمان می کنم که می دانم از چه رنجی در نوشته اش حرف می زند. در این دو روز، هر دقیقه مثل پرنده ای که برای نخستین بار می فهمد که توی یک اتاق گیر افتاده، خودش را به در و دیوار و پنجره ها ی تاریخ زندگی اش می کوبید. گمان می کنم سکوتِ از ستوه برآمده اما از ستیز پرهیزِ همیشگی امیر و کسانی مانند او، رنجی بیش از فغانگری تقریباً همیشگی کسانی چون من به بار می آورد. چه اصل موضوع رنج آورتر باشد و چه نباشد. همواره دست کم راهی برای فراموشی موقتی رنج، باز هم دستکم به شکل فریاد در خلاء، برای من وجود دارد. اما سکوت تسلیم آوردر برابرتاثیر حسّی سرنوشت، فرصت این آخ گفتن را هم از آدم می گیرد. کاش نوشته اش را داده بود که در اینجا بیاورم. به هر حال آنچه که امیر نوشته بود از نظر من حرفی شخصی نبود، او از رنجی که منحصراً خودش کشیده باشد، حرف نمی زد. او از دردی همگانی سخن می گفت و از اندام زخم آلودِ زخم ـ مُردۀ چرکین زخم ِ زمان ِ زخمی ِ زندگی ِ نسل ِ من.
مدت هاست، شاید چند ماه، که حسن در تشریح حسّ دردی که یکبار با او، از آن سخن گفتم، نوشته ای، شاید از سردردی شبیه به آنچه امیر را چون خوره ذوب می کند، نوشته و به من داده است. و من تا کنون آن را درج نکرده بودم. پس از تقریباً سه ماه، بیست روز پیش، عنوانش را گذاشتم. اما باز هم از این اعتراف طفره می رفتم. درد امیر وادارم کرد که آن را بپذیرم. نوشتۀ حسن عنوانی نداشت، این عنوان را از عنوان فرازهای سخن حسن انتخاب کردم.

برچسبها: عـریانی

نوشته شده در 1/01/2007 02:26:00 AM توسط: Esmaeil Khalili.
comments links to this post
0 Comments:

هیچ نظری موجود نیست: