Yazdanpour said...
عجب حادثهای، عجب خیالی، عجب آرزویی. ببین، بیشین سر جامعهشناسیت و چارچوب نظری و روش تحقیق خودتو رعایت کن. مرحلهی بعدی این قصهی علمی تخیلی هم اینه که یک عده دیگه از سیبری یا عربستان یا هر جای دیگه میان تو این فلات و سرزمینی به نام ایران را شکل میدهند و دوباره بساط میترائیسم برپا و بعدش هم زرتشت میاد برا اصلاح و بعد هم مانی قیام میکنه و زندگی ادامه پیدا میکند...
7/18/2006 12:47 PM
عجب حادثهای، عجب خیالی، عجب آرزویی. ببین، بیشین سر جامعهشناسیت و چارچوب نظری و روش تحقیق خودتو رعایت کن. مرحلهی بعدی این قصهی علمی تخیلی هم اینه که یک عده دیگه از سیبری یا عربستان یا هر جای دیگه میان تو این فلات و سرزمینی به نام ایران را شکل میدهند و دوباره بساط میترائیسم برپا و بعدش هم زرتشت میاد برا اصلاح و بعد هم مانی قیام میکنه و زندگی ادامه پیدا میکند...
7/18/2006 12:47 PM
دیدگاهی که با نام«ف» امضاء شده:
یک جای داستان خیالی تو به شدت خدشه داره. به نظر من هیچ کدام از این دوستانی که نام بردی سر قرار نمی آن. اونا چنان در جا هایی که رفتن بیقرار می شن که از قرار با تو بکلی غفلت می کنن. برای چی باید اصلا در داستان تو باشن؟ ترجیح می دن با دلار هایی که اضافه آوردن یا خرج نکردن و البته با سوغاتی ها و کلی خاطرهء بی ارزش و شاید هم ارزشمند دیگه، به ایران بیان و عشقشون را بکنن.
یک جای داستان خیالی تو به شدت خدشه داره. به نظر من هیچ کدام از این دوستانی که نام بردی سر قرار نمی آن. اونا چنان در جا هایی که رفتن بیقرار می شن که از قرار با تو بکلی غفلت می کنن. برای چی باید اصلا در داستان تو باشن؟ ترجیح می دن با دلار هایی که اضافه آوردن یا خرج نکردن و البته با سوغاتی ها و کلی خاطرهء بی ارزش و شاید هم ارزشمند دیگه، به ایران بیان و عشقشون را بکنن.
تازه تو چرا باور نمی کنی که مانند کرگدن تنها سفر می کنی؟ تنها ی تنها هستی! خودت! هیچکس مثل تو تنها نیست!
حداقل من اینجور فکر می کنم و برای همین تو و تنهایی تو رو دوست می دارم. گرچه از این همه اعتمادت به آدما ی این زمانه نگرانم. نمی گم اصلا اعتماد نداشته باش ولی نه اینقدر. کی گفته همین یزدان دوست داشتنی رفیق عزیز که آدم خوب زمانهء ماست تا مشهد - که شهر خودشه - باهات می آد؟ تا چه رسه که از فرانسه بیاد استانبول. البته اون آدمی هم نیست که اگر می گفتی آنتالیا، به خاطر جاذبه هاش به اونجا بیاد؛ چون به هر حال وارستگی هایی داره. ولی دلش برای بلبل کوچکی که منتظرشه، تنگ می شه. تازه بگی نگی از زنش هم اندکی یا خیلی کم می ترسه.
اما موضوع مهم اینه که بدون اینا و اگه سر قرار نیان، که نمی آن، داستان زیبا تر می شه. چون:
همه یه دفعه از بین می رن و تو تدریجا.
تازه شاهد ماجرا هم می شی. خاطرات دوستی با کسانی که گفتی را هم می تونی در داستانهای دیگهء تخیلیت بنویسی.
یه چیز مهم دیگه: چرا در اون نابودی که روایت می کنی تو نیستی و در جای دیگه ای هستی؟ مگر نعوذ بالله خدایی که وقتی
«اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها» می شه، فقط شاهد باشی؛ شاهد تقدیر و قضایی که خود آفریدی؟
راستی که خیلی خود خواهی!تازه می فهمم که که چرا با این همه قوهء تخیل ژول ورن نشدی؟ به خاطر اینکه در فکر کشف و سازندگی نیستی. خیلی نا امیدی.
لطفا این تخیلات رو برای کشور و سرزمین دیگه ای که مسکون نیست، بکن. ما ایرانیا می خوایم ایران باشه؛ بهتر باشه و بهتر باشه. از جایی هم نیان و این سرزمین را اشغال کنن و دوباره همه چیز از اول شروع بشه. این کسانی که برای ایران شهید شدن و کسانی که زحمت کشیدن و می کشن هم آرزوها و تخیلاتی دارن. برادر کمی هم به اونها حق بده.
دست آخر اینکه بارها برات مطلب نوشتم ولی از ارسالشون منصرف شدم. برای دیگران هم همین طور. چون می دونی که « تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد»؛ خدا ستار العیوب است؛ من هم نخواستم عیبم را جار بزنم. این را هم اگر صلاح ندونستی حذف کن. به هر حال وبلاگ یعنی همین نوشته های بدون طرح. البته تو که قبلا می اندیشی. نوشتهء خودم و بسیاری از وبلاگ نویسا را گفتم.
7/19/2006 7:23 PM
7/19/2006 7:23 PM
نورينيا said...
وقتي مطلب قبلي را خواندم، گفتم عجب خاليبندي هستي تو! همين ديروز ديدمش. چطور رفته استانبول آن هم با همهي بر و بچههاي همكار. بعد ديدم وارد يك داستان خيالي شدم. خيلي خيالي. فراتر از علمي تخيلي. اصلا نفهميدم، وقتي آنكارا آن طور بلرزد چطور وقتي وارد استانبول شديد، هيچي بههم ريخته نبود و وضعيت آن قدر عادي بود كه اخبار را از تلويزيون هتل شنيديد. بگذريم، ولي ماندگاري ايران با همهي خوبيها و بديهايش به اين بوده است كه هيچگاه چنين ويران نشده است. ويرانهاي هم كه مغول ساخت، چنان بود كه ما از دلش بيرون آمديم، با همهي كجيهايمان و همهي ارادتمان به ميهن و تاريخمان؛ بالاخره رگهاي مانده بود.اين ويرانهاي كه تو ميسازي از دلش هيچ چيز بيرون نميآيد. بايد عصر يخبنداني آغاز شود و پس از آن شايد مهاجراني بتوانند قدمي بردارند و الا هيچ كه هيچ. آنها هم لزوما ايراني نيستند.
7/22/2006 11:23 AM
Anonymous said... 7/22/2006 10:23 AM
وقتي مطلب قبلي را خواندم، گفتم عجب خاليبندي هستي تو! همين ديروز ديدمش. چطور رفته استانبول آن هم با همهي بر و بچههاي همكار. بعد ديدم وارد يك داستان خيالي شدم. خيلي خيالي. فراتر از علمي تخيلي. اصلا نفهميدم، وقتي آنكارا آن طور بلرزد چطور وقتي وارد استانبول شديد، هيچي بههم ريخته نبود و وضعيت آن قدر عادي بود كه اخبار را از تلويزيون هتل شنيديد. بگذريم، ولي ماندگاري ايران با همهي خوبيها و بديهايش به اين بوده است كه هيچگاه چنين ويران نشده است. ويرانهاي هم كه مغول ساخت، چنان بود كه ما از دلش بيرون آمديم، با همهي كجيهايمان و همهي ارادتمان به ميهن و تاريخمان؛ بالاخره رگهاي مانده بود.اين ويرانهاي كه تو ميسازي از دلش هيچ چيز بيرون نميآيد. بايد عصر يخبنداني آغاز شود و پس از آن شايد مهاجراني بتوانند قدمي بردارند و الا هيچ كه هيچ. آنها هم لزوما ايراني نيستند.
7/22/2006 11:23 AM
Anonymous said...
تا الان فکر می کردم وقتی آدم متوجه بازی میشه دیگه نمی نویسه. با خواندن این متن نمیتونم بگم از بازی خبر نداری و هم نمیتونم بگم جزو بازی نیستی و بازی نمیخوری و هم نمیتونم بگم سوار بازی هستی... خودت بگو کجایی؟
برچسبها: توصیفی سورئالیستی از تاریخ در ایران از دریچۀ مناسبات اجتماعی مان, فهم تاریخ ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر