۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

*چهار قطعه از سعید

این اشعار که در سیزدهم آبان ماه ۱۳۸۶ با عنوان «چهار قطعه از سعید» در یک گفتگاه قدیمی منتشر شده بود، بدینجا منتقل شد.

بازی در ناکجاآباد

اگر می توانستم برخیزم

و بدون عشق قدیمی

بی دیدار دوستان همیشگی

که همواره مرا سرگرم می کنند

حقیقت را دوباره جستجو کنم

اگر می توانستم برخیزم

و تو را

در یک روز بهاری سرد

بدون یادآوری گذشته

ببوسم

زندگی من

بازی در ناکجاآباد است

داستان خسته

تورق بیهوده عمر

و در آن چیزی نوشته نیست

زندگی من

سقوط ابدی

شکستهای پی درپی

عادت به وضع موجود

و چیز نویی در آن نیست

اگر می توانستم تو را بیدار کنم

چایی درست کنم

برات تو رختخواب بیاورم

تو را ببوسم

ولی اینها دیگر نیست

اگر می توانستم

عاشق یک دختر روستایی شوم

با او فرار کنم

به آسمانها بروم

و این دنیا را از بالا بنگرم

زندگی من

تجربه مکرر شکست

و عادت به سرنوشت محتوم است

زندگی من

بازی در ناکجاآباد است

اتاق غم

این من بودم

که به تو اجازه دادم

مرا رها کنی

از آن زمان تاکنون

زندگی من در سراشیب است

من اینجا تمام روز به انتظارت

می نشینم

در این اتاق غم

در این سمت غربی

بین من و تو

پنجره ای است

رختخواب من بوی تو را دارد

نمی توانم از آن جدا شوم

هر اتفاقی بیافتد

من اینجا به انتظارت می نشینم

بین من و تو

پنجره ای است

در جانب غربی

رختخواب من بوی تو را دارد

من نمی توانم این اتاق را رها کنم

وقتی که تو رفتی

من افتادم

زندگی من ایستاد

همه چیز بعد از تو

برایم بی معنی شد

من روزها دراز می کشم

و شبها بیدارم

این من بودم

که گفتم مرا رها کن

در این اتاق غم

جانب شرقی کجاست

من به انتظارت می نشینم

قدمی از اتاق برنمی دارم

شاید برگردی

و روشنایی

شاید از جانب غربی

برایم بیاوری

خدایا تا کی

خدایا این همه گناه چرا

این همه ظلم و جنایت برای چی

شکمهای گرسنه

دهانهای باز

این همه قتل و تجاوز

خدایا این همه غرور و تکبر تا کی

این همه جهل و تعصب

آیا قلب آسمان بدرد نمی آید ؟

خدایا این همه بی تفاوتی آدمیان تا کی

تا کی باید بی عدالتی را تحمل کرد

و این همه تزویر و ریا را

خدایا فرشتگانت را بفرست

خدایا ، خدایا

فرشتگانت را بفرست

ناجی کجاست ؟

فرقی نکرده ای

خیلی وقته تو را ندیده ام

بین ما خیلی وقته که تموم شده

تو را نمی توانم پیدا کنم

ولی دیروز تو را ناگهان دیدم

در خیابان

تو را دیدم که اصلا فرقی نکرده ای

تو از من در باره همه چیز گفتی

هیچگاه مثل دیروز نگریستم

تو همانی که سالها پیش مرا رها کردی

وقتی اشکهایت را دیدم

عشق قدیمی ام را شناختم

من دیر وقت

درکنار خیابان ایستادم

وقتی بطور تصادفی دیدمت

نگاهم در نگاهت افتاد

از همه شهرها و خیابانها

برایم گفتی

تو حرف زدی و گریه کردی

و من با ناباوری بهت نگریستم

اصلا فرقی نکرده ای

تو همان زنی که سالها منتظرتم

*این چهر قطعه را دوست فرزانه و سفرکرده مان (سعید) برای من و تنی چند از دوستان فرستاده و من با اجازۀ خودش در اینجا می آورم

هیچ نظری موجود نیست: