۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

قهرمان

این متن که در هفدهم ژوئن 2006 نگاشته شده بود، از یک گفتگاه قدیمی بدنجا انتقال یافت.
وقتی یادداشت دکتر کاشی را درباره ی اکبر گنجی خواندم، در صدد برآمدم تا چیزی بنویسم، اما تنبلی کردم. امروز مطلب دکتر گودرزی را درباره ی نگاهها به علی دایی و «دوره‌هاي آرزو و خيال‌پردازي و سرخوردگي» خواندم و برآن شدم که دیگر مطلب را بنویسم.
چرخه ی معیوب امید و ناامیدی اصطلاحی است که در دوره ی رونق مطبوعات در ایران بارها تکرار شد. یکی از پشتوانه های نظری این اصطلاح این بود که اگر حکومتها قبل از آنکه پیوندهای اجتماعی و مشروعیت خود را از دست بدهند، به باز کردن فضای سیاسی و پذیرش نقش آفرینی و مشارکت قانونی آحاد جامعه بپردازند، نیازی به انقلاب نخواهد بود. اما اگر چنین نشود، سرانجام امیدها به انقلاب دوخته خواهد شد و روزی انقلاب رخ خواهد داد؛ اما از دل انقلاب لاجرم خشونت و سرکوب خواهد رویید؛ فضای مشارکت و امکان مشارکتپذیری حکومت جدید محدود و محدودتر خواهد شد و سرانجام انقلاب دیگری امکانپذیر خواهد شد. در این میان، جامعه، دوره ای را در امید و دوره ای را در ناامیدی سپری خواهد کرد. اما این امیدها و ناامیدیها چرخه ای معیوب، گریزناپذیر و پایان ناپذیر را تشکیل می دهند که حاصل آن در بهترین حالت، بیش ازحداقل نتیجه با حداکثر هزینه در دوره ای بس طولانی از زمان نخواهد بود. اما چنین به نظر می رسد که اولا آن بهره ی اندک نخواهد توانست امیدواری ای معقول در جامعه ایجاد کند و ثانیا این فرآیند دیر یا زود به نوعی فروپاشی اجتماعی منجر خواهد شد.
تصویر متداول چرخه ی امید و ناامیدی در تفسیری از جهان سیاست و کنش حکومتها در جهان سوم، جهان در بن بست، شکل گرفته است که خواهی نخواهی بیشترین گناه را متوجه حکومتگران و بیشترین نگاه را، برای برونرفت از شرایط محنتبار، به عامل سیاست و تغییر حکومت دوخته است. در این که
توجه به عامل سیاسی ناگزیراست، سخنی نیست. اما به نظرم در این تفسیر باید به نکات دیگری نیز توجه نمود:
نخست این که انقلابیگری با روحیه ی قهرمانی و قهرمانخواهی و اگر اجازه داشته باشم که چنین بگویم، با فرهنگ قهرمانی و قهرمانخواهی، پیوستگانی جدایی ناپذیرند. انقلاب نیازمند پیشتاز انقلابی است و پیشتاز باید که قهرمان باشد. او نه تنها باید جسارت تردید و سپس در گذشتن از نظم موجود را داشته باشد، بلکه علاوه بر آن باید خود را دارای چنان حقانیتی بداند که حاضر باشد برای آن بکشد و کشته شود. قهرمان بودن نیازمند انکار حقی است که عرف کسانی دیگر و بویژه کسانی را که بر حسب باور موجود صاحب قدرت محسوب می شوند، دارای آن می داند. لذا قهرمان در عرصه ی سیاسی، چالشگر و مفسر جدید حق است. تفسیر او لاجرم نظمی بدیع را عرضه می کند و پیروان را با وعده ی بهروزی بدان فرا می خواند.
سپس این که (بنابرآنچه دریافتیم) اقدام قهرمانی باید هم از سوی ویژگیهای درونی قهرمان و هم از سوی ویژگیهای جامعه ی او حمایت شود. مهمترین ویژگیهای درونی را می توان در شجاعت و درگذشتن از عافیت جستجو کرد. همین ویژگیها هم هستند که در مجموع برای قهرمان مشروعیت می آورند. اما مهمترین ویژگیهای بیرونی را باید در استیصال و درماندگی جامعه از اقدام فردی یا جمعی برای رویارویی با نظم موجود جستجو نمود. معقول به نظر نمی رسد که جامعه ای خود را دارای میل به تغییر و دارای توان اقدام بیابد ولی دست روی دست بگذارد تا یا دستی از غیب برون آید و کاری بکند، یا قهرمانی زاده شود و قوم را از شرایط نامطلوبشان برهاند،از صحرای سینا عبور دهد و به سرزمین موعود برساند.
بدین ترتیب، هرچند که قهرمان از سویی فرزند خصال خویشتن است، اما از سوی دیگر فرزند جامعه ای است که از نظر فرهنگی فاقد روحیه ی اقدام و از نظر روانی دچار درماندگی است. بگذریم از اینکه احساس و باور ساختارشکنانه ی قهرمان را نیز باید فرآورده ی ناامیدی اجتماعی دانست؛ زیرا این نیز معقول به نظر نمی رسد که در جامعه ای برخودار از احساس امنیت و امید، میل به درهم ریختن ساختارها، شکافتن فلک سرنوشت و درانداختن طرحی نو، از مکان چندانی برای نشو و نما برخوردار شود. اگر جامعه از اسکیزوفرنی فرهنگی هم برخوردار نباشد، دست کم باید احساس ناامیدی نسبی به درجه ای از جدیت رسیده باشد که اقدام فردی هر کس، برای بهروزی شخصی اش، بی معنا یا امکان ناپذیر دیده شود.
بارها با خودم این جمله ی معروف ِ برتولت برشت را مرور کرده ام که
«بی چاره جامعه ای که به قهرمان نیاز داشته باشد».
و همیشه نیز به دیروز و امروز و آینده ی ایران از این زاویه خیره شده ام، سرزمین قهرمانان و سرزمین تغییرات برآمده از ایثارهای بی بدیل قهرمانان بزرگ. اما چنین به نظر می رسد که حرکت روالمند، قابل برنامه ریزی، دارای جهت و سوی ِ اندیشیده شده و بویژه رهیده از چرخه ی معیوب امید و ناامیدی را از این فرهنگ نمی توان انتظار داشت. اگر ساختار شکنی را مشروعیتی اخلاقی و خردمندانه ضمانت کند، شاید که ساختار شکنی رندانه ی حافظ وار ما را ارزنده تر تا جاودانه گرایی قهرمانانی که آرش وار جان خود در تیر کردند. هرچند که اخلاقا" هرگز نمی توان بر بلندای قامت ِ آرزو و اقدامشان خدشه ای رساند.

برچسبها:

1 Comments:
آن چه در دو مطلب اخير خواندم، بيشتر به خودكاوي تاريخ فهم‌شده‌اي مي‌ماند كه خود نيز در فرآيند ديالكتيك جزء و كل سهمي در آن داشته‌اي و نيك‌تر آن كه جسارت و جرأت اين نقد را بر آن چه تو را ساخته‌است، به تقرير آورده‌اي. جسارتي كه پيش از اين ضرورتا در خلوت و گاه در جلوت به مرور آن نشسته واداشته بود. متأسفانه كمتر مي‌توان يافت كساني را كه چنين به خود بپردازند و علتش آن كه ممكن است خود را ديوانه بيابد. مگر نه در نگاه عوام،‌ديوانه با خود سخن مي‌گويد. آن كه به منافع خود مي‌انديشد به جاي آن كه با خود سخن بگويد با ديگري سخن مي‌گويد و به جاي آن كه به نقد خود بپردازد به نقد ديگران مشغول مي‌شود. اما سعيد عزيز، مشكل تو اين است كه سهم ديگران را نيز به لحاظ رواني به دوش مي‌كشي؛ همان ديگراني كه احتمالا از چنين واكاويي‌هايي نهي‌ات مي‌كنند. تو سهم خود را بكشي كافي است. هر كس صليب خود را بايد حمل كند. مگر دكتر مومن كاشي نبود كه مي‌گفت بنگر ما صليب خود را كاشته‌ايم و بر آن نيز ادراد كرده‌ايم
6/17/2006 6:46 PM

هیچ نظری موجود نیست: