۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

شیخ صنعان مرید راه عشق - از فضل الله ایرجی

دیروز متوجه شدم روز عطار است.فکر کردم مطلبی برای تجلیل از عطار بزرگ منتشر کنیم می خواستم مطلبی از حکایات مرتبط با جنید و بایزید بیاورم فراموش کردم لذا این مطلب را، گرچه تکراری است، می آورم.

شیخ صنعان مرید راه عشق

داستان‌ شيخ‌ صنعان‌ آميختگي‌عشق وعرفان و بی پروایی عابدی معتکف در ترک زهد و دل باختن پیری کامل به دخترکی ترسا ست.شیخ که سر آمد زهاد عصر خویش بود و پنجاه سال مقیم کعبه بود و پنجاه حج گذاشته بود، مریدانی داشت که یک دم از عبادت وریاضت نمی آسودند. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي ‌گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي ‌آورد. واز این رو مسیحا دم بود و صاحب کرامات بسیار:

هر كه بيماري و سستي يافتي از دم او تندرستي يافتي

خوابی موهش که شیخ خود را در روم می دید که در برابر بتی سر به سجده می ساید قرارش ربوده بود.پس شیخ با جمع مریدان عزم روم کرد .در آن بلاد کفر دخترکی زیبا دل از شیخ ربود دختری که:

هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود هر دو ابرويش بخوبي طاق بود
روي او از زير زلف تابدار بود آتش پاره ‌اي بس آبدار
هركه سوي چشم او تشنه شدي در دلش هر مژه چون دشنه شدي

عشق آتش به جان شیخ انداخت و دل و دین به یک نگاه به آن بت سیمین باخته بود.قرار و آرام از کف داده ورسوای جهانی شد.روزها به اشتیاق یک نگاه بود وشبها دریوزه وبیقرار قرین اشک وآه.

همچو شمع ازتف و سوزم مي ‌كشند شب همي سوزند و روزم مي‌ كشند
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟
مریدان بر حال رقت بار مرادخود می گریستند و انگشت اسف می خاییدند.اما چه سود .پس هریک به تکاپوی نصیحت شیخ خود مشغول و شیخ نیز هر کدام را به پاسخی ملول و مایوس می کرد:


همنشيني گفت اي شيخ كبار خيز و اين وسواس را غسلي برآر

شيخ گفتا امشب از خون جگر كرده ‌ام صدبار غسل اي بيخبر

*************

آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست كي شود كار تو بي تسبيح راست
گفت آن را من بيفكندم زدست تا توانم برميان زنار بست
************

آن دگر گفتا پشيمانيت نيست يك نفس درد مسلمانيت نيست

گفت كس نبود پشيمان بيش از اين كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين

************

آن دگر گفتا كه با ياران بساز تا شويم امشب به سوي كعبه باز

گفت اگر كعبه نباشد دير هست هوشيار كعبه شد در دير مست
**************

باری پند ناصحان کارگر نیامد وصبر پیشه کردند .لیک شیخ هر دم افزون تر شیدایی و بیقراری می کرد تا شب و روز در کوی یار به امید وصال مقیم گشت و با سگان کویش هم آواز.روزی آن شهر آشوب با نخوتی تمام بر شیخ گذشت و او را از این شیدایی و دیوانگی و از این پریشانی ملامت ها کرد

اما شیخ همچنان دل گرو دلبر مغرور داشت و التفاتش را ملتمس بود.

روي بر خاك درت جان مي ‌دهم جان به نرخ روز ارزان مي ‌دهم
چند نالم بر درت در باز كن يكدمم با خويشتن دمساز كن

بت ترسا شیخ را به زخم زبان بسیار آزد و روزگارش را قرین کفن وکافور خواند نه زمان عشق ورزی.و دمسازی شیخ با خود را صحبت سنگ وصبوح دانست. که پیری چون ترا عاشقی نیایدو:

"به طهارت گذران منزل پیری ومکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده"حافظ

اما شیخ همچنان مصر بود .پس آن ترسای طرار فتان چنین نهاد که شیخ ترک اسلام گوید و تسلیم وی شود و چها گناه دیگر.مصحف بسوزاند و بت سجده کند .خمر بنوشد و ترک ایمان کند.شیخ شیدای دل از کف داده جملگی را پذیرفت.جمله ترسایان از این پیشامد شاد و زنار بر میان شیخ بستند از آنکه ترک کعبه کرده بود و خرقه به شکرانه وعده وصال سوزانده بود.

خمر خوردم بت پرستيدم زعشق كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق

آنگاه شیخ از آن افت جان وصال طلب کرد که جمله فرامینش بجا آورده بود.لیک دخترک باز بهانه و..

پس شیخ گفت: "توچنين, ايشان چنان, من چون كنم چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم"

شیخ به عجز ولابه گفت که در عشق او اسیر بلا ها گشته و همه او را ترک کردند و نیکنامی را با رسوایی بدل کرد.دل دختر بر او نرم گشت .آن معشوق گفت که کابین اش بس گران و شیخ نیز مسکین .پس شرط گذاشت که سالی خوکبان او شود.شیخ پذیرفت .مدتی نیزبا خوکان دمخور و مریدان را بکلی مایوس کرد.پس عزم بازگشت کردند الا مریدی که تکلیف ازشیخ پرسید که چون کند او نیز زنار ببند یا به کعبه باز گردد.شیخ وی را نیز گفت که از سر عشق آگه نیست و مبتلا بدین مرض نگشته او نیز بازگردد وخود به نزد خوکان شد.چون مریدان باز گشتند .مریدی وفادار که به عذری با مرادش همراه نبود چون یاران را دید آنان را ملامت ها کرد که چرا بازگشتند و چون شیخ زنار نبستند .پس جملگی در خفا باز گشتند و چهل شبانه روز معتکف و به راز و نیاز ودعا مشغول که باب رحمت حضرت رحمان بر شیخ گشوده شود.از خلوص دعای مریدان ابواب رحمت حق گشوده شد .آن مرید با وفا در خواب این مکاشفه دید و بی هوش شد پس بهوش شد و قصه به جع یاران گفت و سوی شیخ خوکبان شدند که وی را زنار دریده و نادم از ترک دین توبه کنان و سر به سجده شکر نهاده بود از ان رو که آن اسرار قرانی که از خاطر زدوده بود به جانش دمیده شد.پس یاران دلداریش دادند وشیخ خرقه پوشید و با مریدان رو بسوی کعبه نهاد.

از آن سو دختر تر سا چو صبح بر خاست نوری به جانش تابیدن گرفت.که بسوی شیخ روان شو پس نادم و جامه دران و گیسو پریشان راه بادیه گرفت و به طلب شیخ شد که چندی آزرده بودش:

مرد راه چون تويي را ره زدم تو مزن بر من كه بي آگه زدم

هرچه كردم بر من مسكين مگير دين پذيرفتم مرا بي ‌دين مگير
خبر به شیخ رسید که دخترک در پی اش روان است.فی الفور عزم بازگشت و رسیدن به او با جمع یاران کرد.چون به دخترک رسید آن ترسای شوریده حال به پای شیخ افتاد وپوزش خواست و طلب عرضه اسلام کرد:

شيخ او را عرضـه ي اسلام داد غلغلي در جملـه ي ياران فتاد

چون آن دختر از نور ایمان مشحون شد طاقت دنیا در خود نیافت واز شیخ عذر ها خواست و وی را گفت که دیگر یارای ماندن این دنیایش نیست و طاقت فراق ندارد و به وصال حق مشتاق و طالب دیدار است .این بگفت و در دم جان بداد:

گشت پنهان آفتابش زير ميغ جان شيرين زو جدا شد ‌اي دريغ
قطره ‌اي بود او در اين بحر مجاز سوي درياي حقيقت رفت باز

"گرمریدی راه عشقی فکر بدنامی نکن شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داد" (حافظ)

پیش از این، داستان شیخ صنعان را باز گفتم .اکنون تحلیل خود را پیرامون این حکایت بیان می کنم و بازدیدکنندگان محتر م را به نقد و اظهار نظردر باره این نوشته وحکایت شیخ صنعان دعوت می کنم.

داستان بلند شیخ صنعان در منطق الطیر عطار جایگاه ویژه ای دارد بطوری که برخی را اعتقاد بر آن است که خود منظومه ای مستقل است و گاه از سوی اهل ادب اینگونه نیز انتشاریافت. از سوی دیگر می توان ادعا کرد عطار به نحوی ساختار شکنانه ای؛ بر خلاف همه عاشقانه های پارسی؛ قدیسی تارک دنیا و زاهدی وارسته را بر مسند عشق نشاند.

اهل تحقیق بر آنند که؛ این شیخ را عطار از تحفه الملوک منسوب به غزالی یا از داستان زاهدی بغدادی؛ که در کامل ابن اثیر ذکر اوطی سنوات میانه قرن ششم رفته است؛ یافت. ضمن آنکه می نوان مدعی شدعطار؛ که ذوقی لطیف در بیان تراجم احوال و تذکره صوفیان و عارفان داشته ؛خود به خلق قهرمان داستانش پرداخت و نباید در جستجوی واقعیات مشکوک بود بلکه باید به مغز و حقیقت حکایتش معرفت یافت.

آغاز داستان شیخ صنعان از زاهد سا لیان دراز، شمارفراوان مریدان ، دم مسیحایی و کثرت عبادت و ورع وی حکایت دارد.آن اندازه که خوابش رویای صادقه و مکاشفه عارفانه است.آن خدای که معبودش بود وی را عقل رمیده و مجنون می خواست.از آنک در کمال این سالک نقصانی بود.

"وجود آدمی از عشق می رسد به کمال گر این کمال نیابی؛کمال نقصان است"( فروغی بسطامی)

شیخ زاهد در کنار خانه معبود مجاور و از درد فراق و اشتیاق وصال بی نصیب.گرچه در عبادت خداوند جهدی بلیغ داشت لیک چون پروانه دل به آتش شمع نسپرده بود.معبود بی بال و پرش می خواست.شیخ از راز و رمز عشق بی خبر بود؛اول باید دل به عشق این جهانی می سپرد تا عاشقانه خدای را عبادت می کرد.آن امن و آسایش که بر گزیده بود؛اسباب فنا بود نه بقای جاودان."هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"آن همه زهد ای بسا که از عقل سرچشمه می گرفت و ترس از عقوبت گناه.در این طریق که ره می سپرد وصل جستجو نمی کرد؛تمنای بهشت داشت.اما چنان صادق بود که خداوند برکشید ش وراه وصال نشانش داد.

قضا را جستجوی وصال در سرزمین کفر باید می کرد نه در سرزمین توحید.مگر نه آنکه ابراهیم خلیل در میان ستاره پرستان و سجده کنندگان بتان خدای خود یافته بود .و موسی کلیم در سرزمینی که خدای رخت بر بسته بود و فرعون خدایی می کرد؛معبود خود یافته بود.و مولای ما محمد مصطفی در میان جهال و باور های جاهلانه دانای جهان شد و دروازه معرفت حقیقت به رویش گشوده شد.

"عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا در دل کفر آمدهام تا که به ایمان برسم"

مولوی(دیوان غزلیات شمس)

غرض آنکه در باور های صوفیانه شیخ صنعان اسطوره است.اسطوره ای پابرجا در عشق ورزی و محبت وپیدا کردن طریق حقیقت.در این حکایت عطار همانند بسیاری از اشارات عارفان و واصلان به حقیقت،نظر به این مقصود دارد که در ره عشق باید اسیر بلا بود .هر نقمتی در این راه نعمت و گسستن هر بندی ولو بند های زهد و بالاتر از آن مسلمانی ظاهری روا است.زنار به میان بستن نشانی از سر سپردگی به معبود وکمر همت بستن در راه است ؛نوشیدن شراب،شرب زلال حقیقت ومصحف پاره کردن جاروب غباری است که مانع کشف حقیقت است از آنکه مصحف شریف نیز در کشف حقیقت حجاب ظلمانی است.خرقه دریدن،دور افکندن تعلقات دنیوی و مانع خاکساری است.در این حکایت آنگاه که شیخ از همه تعلقات گسست و از همه چیز قطع امید کرد .همه از دست داد و خود از دست بشد و با خوکان دمساز ؛ همه حتی مریدان جان بر کف از وی بریدند.به بندگی و شرافت زهد برگزیده شد.اسرار قرآنی بر وی معلوم و به کشف حقیقت نائل شد.آن بشد که لطف حضرت حق به شیخ بر مریدان هم معلوم گشتوجمله مریدان بازگشتند و شیخ را چون دری در میان گرفتند و راه کعبه مقصود در پیش.شیخ از این مخاطره شهره آفاق شد از آنک دلش زنده شد به عشق.در واپسین پیام حکایت، نیز محبت شیخ نه به محبوب بلکه به آفریده محبوب حقیقی نمایان است.وکشف حقیقت بر همه مصاحبان شیخ که حکایت از برکت وجودش دارد.

هنر عطار در بیان این راز و رمز عارفانه بیان آن به ماجرایی عاشقانه میان دوانسان بود.با ظاهری از یکسو کشش و خواهش و از سوی دیگر انکار و سر زنش.آیا این شاعر خردمند به بیانی زیباتر نیز می توانست این معانی را بیان کند؟به نظر راقم این سطور عطار نیشابوری قطعا زیبا ترین شکل و محتوا را برای بیان مقصود بکار بست.

هیچ نظری موجود نیست: