۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

سیــمـرغ

این متن که در بیست و دوم ژولای 2006 منتشر شده بود، از گفتگاه قدیمی بدینجا منتقل شد.
ساعت حدود هشت شب بعد بود که از خواب بیدار شدم. تقریبا همه قبل از من بیدار شده بودند. از دیشبش کسی نخوابیده بود و تازه حدود ساعت سه بعد از ظهر این روز بود که یکی یکی از حال رفته بودیم. خود استانبول هم مانند یک شهر زلزله زده بود. ما ساعت یازده قبل از ظهر برای خرید قوت لا یموتی بیرون رفته بودیم. مردم همه سراسیمه بودند و هر کس داشت تلاش می کرد که امکانات اولیهء بقاء را تا آنجا که می تواند فراهم کند. از همه بدتر وضع اسکله های بندر بود که مانند لانهء مورچگان شده بودند، البته از نظر ازدحام، وگرنه از نظر نظم، هیچ شباهتی به رفتار مورچگان نداشت. همهء کسانی که در بندر بودند در تلاش بودند که از ترکیه بروند و در این کار مبارزه ای تا حدّ مرگ جریان داشت. شاید حق داشتند؛ چون ترکیه آستانهء منطقهء متلاشی شده و یکی از بُحرانی ترین مناطق بود که به آسانی می توانست به تلفات سنگینی دچار شود؛ از هم اکنون سیل جمعیت از آسیای میانه و بخصوص از قفقاز به اینجا سرازیر شده بود- مثل همیشهء تاریخ، جغرافیا، جغرافیای سلسله مراتب امنیت بود؛ توانگران و توانمندان قفقازی راهی ترکیه می شدند تا توانگران و توانمندان ترک راهی اروپا شوند و باید مطمئن بود که توانگران و توانمندان اروپا راهی قاره جدید می شدند. امنیت هیچگاه برای همه یکسان و یک اندازه نیست. غذا خریدن ما بیش از سه ساعت به درازا کشیده بود؛ گذشته از اینکه شهر، شهر بحران زده بود، ما هم ایرانی بودیم و از همین حالا با نگاههای سه گانه مواجه می شدیم؛ نگاهی از سر ترحّم، نگاهی از سر تنفّر که ما را به دیدهء مزاحمانی دست دراز به خوان محدود می نگریست و نگاهی دیگر آکنده از تنفّر که ما را به دیدهء مقصّر می نگریست. ما به پنج دلیل ِ دین مان، نژادمان، حضورمان در آن نقطه از جهان و دور از سایر هم وطنانمان و به دلیل سرنوشتی که زادبوم ما و مردم ما بدان دچار شده بودند، در تک تک و در همهء چشمخانه های چشمها محاکمه، بی درنگ محکوم و در فوّارهء خونابهء زرد همان نگاههای مذاب، مجازات می شدیم. در نگاههای مذاب! چه حقیقت ملوّنی! نگاه مذاب عاشق کجا، نگاه مذاب عابد کجا، نگاه مذاب معشوق ِ ملتهب کجا، نگاه مذاب مادر یا پدر شیفته کجا، نگاه مذاب کودک آکنده از احساس گناه در مقابل نگاه شماتت گر معلم کجا و...و نگاه مذاب قاتل خشمگین کجا؟ چه می کشند فرزندان آدم از این نگاههای مذاب؟ و من چه نگاههای مذابی را پاس نداشته ام و چه نگاههای مذاب آشوبگری که بر تمنای حقیقی نگاههایی به ناروا نیفشانده ام؟ تنها شانس مان این بود که هنوز همهء ساکنان این شهر بی ترحّم آنچنان در فشار و تنگنای تنازع بقاء فردی شان بودند که فرصت و صرافت اجرای حکم را نداشتند. به خوبی می شد دریافت که اگر همبستگی ای شکل بگیرد، قبل از آن که در تلاش معاش برآید، به فکر آن می افتد که هم از این مقصّران انتقام بگیرد و هم نان خوارانی را کمتر کند تا دیگران شانس بیشتری برای ماندن داشته باشند. گرچه جالب آن بود که جمعی از این فرهیختگان ِ خود-خواندهء نسل انقلاب اکنون حسِّ طلب ترحّم را هم تجربه می کردیم؛ در سوی جامعهء میزبان (میزبان؟) هم امّا می شد کاملاً با رگ و پوست و خون دریافت که منطق انسانی از این نظر هنوز خیلی جوان است و به تفاوت بارزی با منطق کایوت ها (سگ های زرد وحشی) نرسیده است. هر جا می رفتیم کسی حاضر نمی شد چیزی به ما بفروشد؛ یکبار که یکی از دوستان ما می خواست بهای به مراتب بیشتری برای خرید نان بپردازد، چیزی نمانده بود- علاوه بر رگبارِ بی امانِ مسلسل ِ فحش ها که جای خالی در فضا نمی گذاشت و نشان می داد که واقعیت گرسنگی ما در مقابل واقعیت های سخت دیگر هیچ نیست و مانند جانمان به پشیزی هم نمی ارزد- کارد بلندِ دکان دار را هم در اثنای غلیان مجوّف حباب های برّاق خون بر پاره پارهء رگهای گردنمان ببینیم. تا اینکه به « تکسیم» رفتیم، که شیعه نشین بود و ایرانی نشین و چه التماس ها کردیم؛ بسیار نگران بودیم و چه توجیهات بنا کردیم که مبادا بدانند کارمند دولت بوده ایم، تا نکند که طرف ما از پناهندگان باشد تا برسر لج نیفتد و ناز کمتر کند و با ما راه بیاید ... نان و جعفری و ماهی تن نصیبمان شد؛ قوت نه چندان سیر کنندهء هشت نفر به پنجاه هزار لیر ترک، تا پاری چند باز بمانیم.
از صدایی بلند بیدار شدم؛ یکی داشت سر یکی دیگر داد می کشید «کدوم خا... گفته همهء ما باید با هم باشیم؟ این که شما منو دوره کردین که یا همه یا هیچکس مهمل و مسخره س. این ک...هم که گفته من صد و بیست میلیون لیر دارم، گ... خورده».
اژدهاها بیدار شده بودند. چه کسی گفته بشریت فقط در فجایع مصیبت بار بشریت می شود؟ (رومن رولان در جان شیفته) هیچکس نمی داند بشریت کِی بشریت می شود: اگر در زلزله بم هزاران جان پاک برآمدند که دست افتادگان بگیرند، هزاران تن دیگر در جستجوی غنایم از راه رسیده یا بر جای مانده کوشش می کردند. آماده بودم اگر آن کاردی را که ظهر در دست نان فروش سخت دندانگرد دیده بودم، به دست می آوردم، تمامی حقّانیت را یکجا تحقق بدهم! و نمی دانم که دیگران چقدر حقّانیت ِ باورشان را آمادهء کاردافشانی بودند. این حقّانیت چیزی جز آنچه منافع جمعی اش می پنداشتیم نبود و چه کسی می داند که بقاء فردی چقدر، چقدر، در گرو این تفسیر از منافع جمعی بود؟! صدا ادامه می داد «اصلا پول داشتن و پول نداشتن من چه ربطی به این داره که می خوام برم یه گوری و یه خاکی به سرم کنم؟ شماها همون کسایی نیستین که به هر چی مخالف دموکراسی س فحش خار مادر می دادین؟ بابا منم حق دارم جنازمو هر جا خودم می خام چال کنم. کسی چه می دونه که باید چکار کرد؟ هر کسی باید برای خودش تصمیم بگیره، نه برای دیگران! آخه کی می دونه آینده چی می شه؟». من همین طور که دراز کشیده بودم، به «آتیه»ی مخملباف در ناصرالدین شاه آکتور سینما فکر می کردم. آتیهء مردم ما در کجاست؟ در آنکه چون قوم یهود آوارگان ابدی باشیم؟ در اینکه کسی پیدا شود و در بازیهای این جهان گرسنه بتواند مرده ریگ نیاکان را از حلقوم این گرسنگان بیرون آورده و باز ایران را بنا کند؟ کنند؟ کنیم؟ در اینکه عطای جهان پس از عزیزانمان را به لقایش ببخشیم و به هر ترتیب شده به ایران برگردیم؟ و تازه که چه بشود؟ که تاریخ را از نو آغاز کنیم؟ کنند؟ که آشفته و خونین دل در آن حفرهء تاریخ، ایران، به دنبال بقایای گذشته یا راههای آینده بگردیم؟ ایران امروز، نه راهی در تاریخ، که حفره ایست در آن و مگر در این حفره گنج یافتن، تنها شامل گنج هایی نخواهد بود که فقط انبان افراد را پر می کند امّا برای دیگران و آیندگان هیچ ثمری ندارد، که هیچ، بلکه برای آنها شوم است و مشئوم؟ چرا که هر کیسه که بر می داری از سهمی که دیگری می تواند بردارد، می کاهد، بی آنکه چون کیسهء گندم دهقانان چیزی نیز بر زمین بیفشاند و برای دیگران نیز امیدی بپرورد. و مگر آینده بی گذشته معنایی دارد؟ مگر می توان بر زمینی که نیست تخمی افشاند؟ حالا چه ثمر بدهد، چه ندهد. امّا بر آنچه نیست، نمی توان کاشت. به علاوه چه بکاری؟ مگر اگر گذشته ای نباشد، چیزی برای کاشتن خواهد بود؟ و به طریق اولی چیزی برای درویدن؟ دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر، کِی نور دیده بجز کِشته ندروی. و تازه چه کسی بکارد و بدرود؟ وقتی که فرزندان دهقان در حیاط خلوت این شهر غریب، طربناک و سرخوش یا وحشت زده و نگران یا در پی افشاندن تخمی ناخواسته در زمین دیگران یا در انتظار کمک همسایگان یا بی رمقی برای اندیشیدن به تخم و شخم و باران، پرسه می زنند و اگر هرزگی نکنند، راهی نیز به کِشتگاه پدری ندارند که خیشی در آن برانند، خشک خواهد شد. و تا کنون نیز همین بوده است که خشک آمد کِشتگاه من، پیش کِشتگاه همسایه (نیما). در این حفرهء باقی مانده از زمان، ایران، خشکی اگر هست، از همین توست، ای جامه به خود پیچیده! برخاستم.
دهقان زادهء چهارم داشت می گفت «ببین ما نمی گیم شما اینقدر داری، ما می گیم اگه داشته باشی، خودت حساب کن، همین غذای امروز رو در نظر بگیر، با اون پول می شه دو هزار و چهارصد وعده که اگه روزی دو وعده بخوریم، می شه هزار و دویست روز، یعنی، یعنی» و بلند حساب کرد « چهل ماه، آقا جون سه سال و چهار ماه. تازه اگر پول بقیه رو هم روش بذاریم، ما بیش از پنج سال یا همین حدودا می تونیم زنده بمونیم. کم که نیست». دهقان زادهء هفتم هم گفت «بعله آقا شما ناراحت نشین. الآن ما فقط باید به همین فکر کنیم. خوب در این مدت یا خیلی زودتر برنامه ای خواهیم ریخت و از سردرگمی بیرون میایم، فعلا یه راهی باید برای بقاء پیدا کنیم ولی بعدش برنامه ریزی می کنیم». این دو تنها کسانی بودند که برای خریدن غذای امروز داوطلب نشدند و بعد هم از بهای اون و سهم خودشون پرسش نکردند.
دهقان زادهء پنجم که گویا به دلیل پول بسیاری که همراه داشت، مورد بازخواست بود، بهای غذای آن روز را پرداخته بود.
دهقان زادگان اول و ششم که در مدت دعوا ساکت مانده بودند، وارد گفتگو شدند و از همه خواستند که رفتار خود را کنترل کنند. دهقان زادهء ششم گفت «ای آقا ما به اینکه ایشان چقدر پول با خود دارند، نباید اصلا فکر هم بکنیم. الآن مملکت ما مصیبت زده است آقا. البته من هم معتقدم که الآن مسألهء ما مسآلهء بقاست. بعله، بعله، بقا. همهء امیدهامون از بین رفته ولی ما باید باقی بمونیم».
دهقان زادهء دوم به میان آمد «من نمیگم مسألهء بقاء مسألهء کمیه ولی واقعاً همه چیز نیست. ما الآن با یک چیز، یعنی فقط با مسألهء بقاء روبه رو نیستیم. خیلی چیزهای دیگه هم هست».
دهقان زادهء پنجم- مثلاً چی؟ مرد حسابی، همه چی نابود شده. الآن هر فلسفه و فلسفه بافی ای مسخره س.
دهقان زادهء دوم- خود همین مسألهء بقاء که میگی، یعنی چی؟ مثلاً اینکه تو صد و بیس میلیون لیر داری. اگه ما بیایم تو رو از بین ببریم، هم خیالمون راحت میشه که این پول دیگه در اختیارمونه ، هم اینکه اونو باید برای هف نفر مصرف کنیم، نه هش نفر.
دهقان زادهء پنجم- خوب باشه اگه خ...و دارین حرفی نیس. ولی مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه. اینم بقاء!
دهقان زادهء دوم- یعنی اینکه اگه ما اهلش باشیم مسأله ای نیس.
دهقان زادهء اول- آقا بس کنین. این طرز برخورد کمکی که به ما نمیکنه، هیچ، بدتر اعصابمونم خُرد میشه. خود این بقاء هم در خطر قرار میگیره. خوب بعله، مسأله، مسألهء بقاست. ولی همین مسأله خیلی چیزا رو با خودش ایجاد میکنه. دهقان زادگان محترم! همینکه مسأله، مسألهء بقاست، یعنی اینکه هر کس هر کاری میتونه باید انجام بده. دهقان زادهء پنجم هم در تنهایی با مشکلات زیادی رو به رو میشه. اصلاً تو این شهر اولین نفری که بفهمه یا متوجه بشه که ایشون اینقد پول داره، اصلاً دیگه هیچ تضمینی برای زنده موندنشم نیست. ما الآن ساکنان یک کشتی هستیم که باید با تمام وجود، به نظر من، به هم کمک کنیم. اصلاً هم عقل اینو میگه هم حکم دینی ماست.
در این میان دهقان زادهء هفتم به سراغ دهقان زادهء هشتم آمد و به آهستگی در گوشش گفت « دهقان زادهء اول راه درستی میره. نباید دهقان زادهء پنجم رو سر لج انداخت. باید با آرامشِ خودمون کاری بکنیم که اولاً راستشو بگه، بعدشم با ما کنار بیاد. به علاوه یه چیزی میگم جون ِ دهقان زادهء هفتم فعلاً به کسی نگو!». او در سکوت با بستن پلکهایش و حرکت سر تأییدش کرد و اطمینان داد که چیزی نخواهد گفت. دهقان زادهء هفتم ادامه داد «من میدونم که از پولهایی که برای سفر داده بودن هنوز مقدار قابل توجهی باقی مونده. البته مطمئنّم که کسی که پولا رو در اختیار داره نمیخاد فقط برای خودش برداره. اینو گفتم که خیلی ناراحت نباشی. البته اونا دلارن که از لیر هم ارزششون بیشتره». دهقان زادهء هشتم گفت «چقدره؟». دهقان زادهء هفتم گفت «دقیقاً نمیدونم ولی فکر نمیکنم از هزارتا کمتر باشه». دهقان زادهء هشتم داشت با خودش فکر می کرد که راز را نگه دارد و چیزی نگوید یا اینکه به کمک اعصاب متشنّج و اذهان نگران جمع بشتابد که هزینه اش، از دست دادن اعتماد دهقان زادهء هفتم بود. اعتمادی که می توانست در شرایطی دیگر هم کارگشا باشد و امکان ارزنده ای برای کمک به جمع در اختیارش بگذارد. امّا ادامهء گفتگو او را از شکنجهء یکی از بی نهایت تصمیم گیریهایی که دو سوی اخلاقی دارند و نیازمند محاسبهء عقلانی ارزشهای نه چندان قابل اندازه گیری هستند، رها کرد:
دهقان زاده ای گفت «آقایان برای این چند روز یا شاید حتی چند ماه خیلی هم جای نگرانی نیست، بی پول بی پولم نیستیم. حدود نهصد و خورده ای دلار هست که فعلا میشه ازش استفاده کرد». در جامعه ای هزارتو که ابهام، طبیعت اولیهء رفتارها و معنا، نه در یک واژه و نه حتی دریک گزاره، که در یک حکایت و گاه در داستانی هزار و یک شب گفتنی، نهفته است، هیچگاه پاسخ بدین سؤال ساده نیست که حقّ السّکوت اطّلاع و سپس رازداری ِ اطّلاعاتی که متعلق به همه و حقِّ همه هست، چقدر است؟ چقدر؟ و بیان، چه بهایی در درون و دربیرون دارد؟
دهقان زادهء اول که داشت با خودش فکر می کرد که دیر یا زود باید راهی برای غلبه بر فضای سنگین روابط بین افراد پیدا کند، گفت «خیلی ممنون که این خبر رو دادین. به این ترتیب لااقل خیالمون از این بابت راحت میشه. ولی باید فکر کنیم که هر چه سریع تر از هتل به یه جای دیگه بریم».
این سخن، بر خلاف تصور اولیه، جمع را بیشتر به یاد موقعیت شکننده و نااستوارشان انداخت. در این میان دهقان زادگان چهارم و هفتم که ظاهراً بیش از بقیه مسألهء بقاء را مسأله ای جمعی می دانستند، به شتاب گوی سخن از یکدیگر ربودند که «با هم یه خونه بگیریم» و «الآن که یه عدّه دارن شهرو ترک میکنن بهترین وقته که یه جای ارزون گیر بیاریم» و هر یک در تأیید سخن خود و دیگری جملاتی چند سخن گفتند. بارومتر اقتصادی طبقات و شخصیت های مختلف برای صید در انواع آبها کارآیی یکسانی ندارد.
هر کس در این باره چیزی گفت. همه موافق بودند که باید هر چه زودتر از اینجا رفت. اما نگران بودیم که امنیت نسبی هتل را از دست بدهیم. باز هم مسألهء بقاء به شکلی دیگر رخ می نمود و چه تلوّنی هم داشت این بت عیّار. شرایط بحرانی به شکلی مضرّس مسألهء بقاء را زنده نگه می دارد و مگر مست باشی که در نیابی که بُحران در کمین است و سنگی گران در راه و تلاش همهء آنان که برای تو برای من برای ما برای ماندنمان کوشیده اند و جان باخته اند، چون نقش بر آب می رود که محو شود و اگر مست نباشی و رو برگردانی که دیگران را فرا خوانی و ببینی که مستان سلامت می کنند و کسی را چشمی برای این نگرانی نیست، باید که چون همان آب روان شوی، وگرنه سنگ خواهی شد؛ تُـو، خُـود، هَمـان، سَنـگ خواهی بود. شکل مُضرّس بُحران، همچون آیینه کاری حرم ها نمی گذارد رو به سویی کنی که خود را و دیگری را و انبوه خلق زائر را نبینی؛ چه به زیارت آمده باشی، چه تماشا، چه تنها به دنبال گمشده یی، مجبور به دیدنی.
گفتگو دربارهء رفتن یا ماندن مجدداً و طبیعتاً به بحث بقاء کشیده می شد و کشیده شد و چون چنین پرسشی آفریدهء بحران و تنازع بود، این آفریدگار فرمان می داد که سویهء دیگر پرسش نیز عیان شود: آوازه خوان یا آواز؟ فرد یا جمع؟ شاید کسی را نمی باید یارای آن باشد که از خود دم زند. لااقل پاسخ بر آشفته ای که جمع آشفته به تمنای سفر یکی از همسفران داده بود، باعث می شد تا خود او یا دیگری، دیگر تمنای خود را فاش نگویند. فاش گویی را مجازات چنان سنگین می افتاد که افتادن سنگ آسمانی را پذیرفتنی می کرد. گویا در تاریخ این قوم غریب افتاده همیشه می شد افتادن سنگ بر سرنوشت را نظاره کرد و بدان تن سپرد امّا فاش گویی را نه! تا آن که یکی از دهقان زاده ها گفت « خوب هر کس میتونه مسألهء بقا رو مسألهء اصلی خودش بدونه امّا اینم یه حقّه که اگه کسی نخواست میتونه ازش بگذره. اگر هم مسأله، مسألهء بقا باشه، بقاء فقط این نیس که زنده بمونیم. کیفیّتشم مهمه. خوب چه اشکالی داره که اصلاً در همین جا بمونیم و زندگی جدیدی رو شروع کنیم. ایران که همه چیز نبود».
این جمله نیز مانند خود آن سنگ آسمانی احساسات جمع را به اعماق زیستگاه تن و روحمان فرو برد .
تا ساعاتی که کسی شماره نکرد، همه به فکر فرو رفته بودند. دقایق زیادی گذشت. آداب دانان در این فاصله آداب خود به جای آوردند. اما سکوت، سلطان بود. فشار سنگین دقایق ِ گذشته بیش از آن که تداوم سکوت دوشین و ناشی از فشار خرد کنندهء فرود آمدن مشت آسمان بر زمین زندگی ما باشد، ناشی از تلخی ِ دشخوار مضامین اندیشه هایی بود که نسبت به هم ابراز کرده یا به وجود آن پی برده بودیم. عنصر حیاتی در این شرایط - و شاید همیشه- عنصر اعتماد است، نه پول. و حالا هیچکس نمی توانست آن را به ما ارزانی کند؛ اعتماد، محصول تکرار آزمودنها و تعدّد آزمونها نیست، بلکه تکرار آزمودنها و تعدّد آزمونها محصول بی اعتمادی است. اکنون در این هوای منجمد کریستالی و با این سَموم نفس کُش که در خزانه گرفت (سایه) کسی را یارای آن نبود که حتا برای شام گرفتن هم پیشنهاد دهد، چه رسد برای خانه گرفتن. شام غریبان آن شب برخی را اشک چشم بود، برخی را نیایش یزدان، برخی را آه های اجتناب ناکردنی، برخی را نگاههای خیره به افق های مبهم آینده. باز هم کسی نمی دانست که دیگران به چه می اندیشند. شاید باید حسّی روحانی شبیه حسِّ شام آخر می داشتیم. شاید باید هریک سر بر شانهء دیگری می گریستیم. شاید باید همهء بارهای بی سرزمینی، بی پناهی، تنهایی، داغ دیدگی، مصیبت زدگی، محنت آلودگی، تاریخ مردگی و هویت یابی در این زمان ِبه انتها رسیدن احتمال هر بازیابی را با هم بر دوش می کشیدیم. ولی افسوس که این تن ها بسی تنها هستند؛ بیش از آن که دریابیم که دریابی و دُریابی دو همزاد توأمانند و آه های سرد غم زده، چون گچ ِ کشته دقایقی چند بیش تاب نمی آورند، مگر آن که از پیش نقشهء اسلیمی یا گل و مرغ یا هزارباغ بر سقف نقش بسته باشد؛ که آنهم در این سرای وحشت جز آرزویی خام، به هیچ چیز دگر ماننده نیست.
نیمه شب بود که به صدای زمزمه ای خواب ها گسست. لحظاتی بعد دو به دو مشغول صحبت بودیم و بعد از دقایقی دیگر، سمفونی با همهء سازها آغاز شد؛ کم کَمک در اوج آمد پچ پچ ِ خفته . این بحر برآشفته امّا دیگر آرشی نداشت . با این حال، حال ِ سمفونی، هم آوازی، راه را گشود تا بی واهمه ای راهی شویم. نخستین پرتوهای نازک و زر- سیم گونهء آفتاب می دمید و روز آغاز می شد.
به خَورگاه ِ خونین پگاه، آنگاه،
مردان روز خود آغاز می کردند.
برای نام و نان و ننگ و آوازه
برای آسودن تن، آسایش تن ها
پر باز می کردند.
ولی افسوس، تنها پرواز می کردند...
همینطور که آرام آرام پیش می رفتیم، دریا از دور پیدا می شد که در آن پگاه چیزی از قیر دیشبش نمانده بود و گنبدی یکدست از طلایی روشن و بی غش با آسمان می ساخت؛ آسمان در دریا می غنود یا دریا به آسمان عروج می کرد؟ نسیمی که می وزید، گویی خبری از فاجعه نداشت. به راستی نسیم کوی یار بود. می رفتیم و می رفتیم و دریا نزدیک و نزدیک تر می شد. راهی سربالایی با شیبی ملایم ما را به سویش می برد و گویی دریا آغوش گشوده بود و آرام آرام ما را در بر می گرفت. نمی دانم به دریا رسیده بودیم یا نه، یادم به پیامی افتاد که پس از دریافت و بیان حسِّ فرو افتادن ِ سنگ و نوشتن ِ آن در اینجا، گرفته بودم:
بی دریا، کِشتی بی معناست
مرگ کِشتی ها، امّا، در دریاست.
بدون باورها، انسان بی معناست
مرگ آدمی، امّا، در انجماد باورهاست.
{این مطلب بخش دوم از یک تریلوژی است که بخش اولش با عنوان «به شادی تو» قبلا آورده شده و بخش سومش با عنوان « ای مرز پر گهر» بعداً آورده خواهد شد. کل این تریلوژی، خود یک بخش از یک تریلوژی بزرگتر است.از همهء خوبانی که دیدگاهشان را بیان کرده اند متشکرم و منتظر دیدگاه های دیگرشان}

هیچ نظری موجود نیست: