۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

عشــق و سیاســـت: شیطانهای افول کرده

این متن که در بیست و پنجم ژوئن 2006 نگاشته شده بود، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا انتقال یافت.
عشق، ماندگارترین و بی شک، بیش آمد ترین ِ مضامین ادبیّات ماست. به علاوه در بیش ترین اوقات، این مضمون، مضمون ِ صریح و خود ِ متن را تشکیل می دهد؛ گذشته از آن که فلسفۀ مندرج در فرامتن ِ بسیاری موضوعات، حتا موضوعات انتقادی، عملا عشق است و در بسیار بسیار اوقات دیگر نیز مضمون ِ پنهان ِ متون ادبی را عشق در بر دارد. اما آیا علت آن است که شعرا و نویسندگان، به نمایندگی از حسّ جامعۀ شهری و روستایی ایران، همواره عشق را تنگ در بر داشته اند که عشق اینچنین در بر شعرشان غنوده است؟! چنین، هرگز نبوده است! تو دانیّ و من. می توان در پاسخ این پرسش، از عرفان شرقی و از کهن- نمود ها (Archetypes) ی یونگی، از آیین مهر و آیین میترا ( که ناقوس طنین انداز همۀ ادیان و آیین های پس از خود است) نشان آورد. می توان از باز تولید باورهای بنیادین زرتشت در باورهای دینی پس از او نشان جست و از عرفان شرقی و نحوۀ دریافت و قراﺋت های ایرانی از افلاتون و نوافلاتونی و سایر امثال آنچه که از شافعی نمی توان و نباید پرسید.
گمان دارم در این صورت پرسش را هنوز پاسخ نیافته رها گذاشته ایم. گمانم این حضور بی بدیل و بی پایان و بی حد، که نشایدش شمارد، ناشی از غیاب ِ بی اندازه و همواره خارج از خواست و اعتناء و انتظار جامعۀ ما بوده است. نه از حضور عشق. آنچه ادبیّات ما را آکنده ساخته عملا و بیشتر حدیث جدایی و آرزوی عشق است، تا شرح عشق و خصال ِ وصال. این غیاب، اما بر خلاف جوامعی که طبقه و بویژه کاست، عامل ِ هجران و فراق و فصال عاشق و معشوق بوده اند، در ایران نمی تواند چندان سنّت و آیین ِ قبیلۀ لیلی را باعث رنجوری و جنون ِ مجنون بنمایاند. چرا که در ایران، جز در دوره ای در عهد ساسانیان، چنین تمایزات کاستی را کمتر می توان سراغ نمود. نزدیکترین پاسخ، سیاست است و حکومت ها که دهان را می بوئیده اند، مبادا که گفته باشی دوستت دارم . با این حال، به نظرم آنچه در بادی امر از تأثیر اصلی عامل ِ سیاسی و سپس عامل ِ فرهنگی (ادیان عرفانی و مشرب اشراقی) دیده می شود، بازهم پاسخ کافی برای آن پرسش فراهم نمی کنند. گرچه عشق و سیاست کماکان آن دو شیطانی هستند که تا نسل من به تلبیس سجود و وجود می پرداختند. اما طرفه آن که نسل جدید دارد مرزهای حتا پنهان ِ هر دو را درمی نوردد. سیاست در گیتی ِ ریز قدرت های فرهنگی، زبانی و رفتاری این نسل ترجمان تازه می شود و عشق، نه از جنود شیطان، که بیش از بزک رنگ باختۀ تمنای تن، دیگر نه جرمی دارد که حتا جسم جامعه را میخکوب ِ خود گرداند و نه نوری که حتا نگاهی را خیرۀ خود.
نمی دانم بگویم «دل می رود ز دستم» یا بگویم « صاحبدلان خدا را».

برچسبها: ,

3 Comments:
هر چند نسل ما و پيش‌تر نيز عشق را در بي‌عشقي مواج جامعه‌ و هزاران نهي و انكار مي‌جست و به اين جا رسيد كه «كار ما شايد اين است كه در افسون گل سرخ شناور باشيم» ولي به عشق به ديده‌ي حرمت مي‌نگريست. براي همين عشق رجوع به خود بود نه گريز از خود. اكنون مگر نمي‌نگري كه ترانه‌هاي عاشقانه را در غوغاي سخيف شهر و ترافيك روزانه گوش مي‌كنند و نمي‌شنوند. چون از خود و آن چه آفريده‌اند مي‌گريزند. ترانه‌هاي عاشقانه‌ي اين نسل هم تند و تيز است و هم كند و راكد. به سرعت تكنولوژي مدرن، تو را تكان مي‌دهد. دست و پايت مي‌جنبد، ولي به سنگيني همين تكنولوژي، اسيرت مي‌كند و دلي نمي‌جنبد.

Anonymous ا.ا said...
مطلب عميقي بود كه ارزش لينك دادن را داشت،پس لينك دادم به مطلبتان!
مخلص

Anonymous ا.ا said...
مطلب عميقي بود كه ارزش لينك دادن را داشت،پس لينك دادم به مطلبتان!
مخلص
6/26/2006 3:49 PM

هیچ نظری موجود نیست: