۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

به شادی تو

این متن که در هجدهم جولای 2006 نگاشته شده، از یک گفتگاه قدیمی بدینجا انتقال یافته است.

به طور عجیبی همه مان با هم برای چندین روز محل کار را ترک کرده بودیم. جاوید برای اجرای بخشی از پژوهشش به تولوز رفته بود. نبوی راهی هند شده بود تا یکبار دیگر بتخانهء سومنات را فتح کند؛ گرچه این بار از طریق فهم آن، دل در فراق پسر دوست داشتنی اش. بحرانی هم که چندان مشغله های شخصی اش اجازه نمی داد، بالاخره پذیرفت که همراه او شود و همچون همیشه در پی یک سکوت هولناک طولانی به کوتاهی سخنی گفت و همراه شد. گاورش کوچولو (یزدان پور) اینبار به جستجوی لاکان عازم پاریس شده بود. ریاضی دعوتنامهء دیگری جور کرده بود که به جشنواره کن برود، گرچه هیجانی نشان نمی داد. علیخانی و یار غار جدیدش، خورسندی، به یونان رفته بودند تا برگ زرین دیگری بر مقالات علمی شان بیفزایند و به جای خشایارشاه، یونان را در عالم علم از این نعمت برخوردار کنند. من هم همانطور که دیدید در بیروت بودم. اول قرارمان این بود که صبح روز بیستم یکدیگر را در مقابل توپ کاپی، در استانبول ببینیم. اما بعد تصمیم گرفتیم که غروب نوزدهم در فرودگاه استانبول به هم برسیم و دو روز آخر را در کنفرانس تغییرات هویت در شرایط جهانی شدن بگذرانیم و اگر هم فرصتی شد، سری به قونیه بزنیم. یک مرخصی فرح بخش و پر ثمر تابستانی در پیش بود.
هفتهء اول چنان گذشت که آدم با خودش می گفت کاش هرگز این روزها پایان نپذیرد. یک بار که یک تلفن رایگان پیدا کردم به همه زنگ زدم و دیدم که همه چنین احساسی دارند. نصیب همه بیش از آن شده بود که انتظار داشتند. در این قحطی خوشی چه خوش بود این همه خوشی. نه جنگی، نه حتی بیم جنگی، نه آنفلوآنزای مرغی، نه جنون گاوی، نه تورم دردآور، نه رنج بیهوده زیستن، نه غم بی ایمانی، نه افتراق ستوهندهء آرمانها و نه خلاصه هیچ آزاری. زندگی زیبا بود، خورشید می درخشید، گرمای مطبوعی در همه چیز جریان داشت و غم واژه ای بود که می شد به آن خندید. می شد به همه چیز خندید: برخی را به تمسخری انکار آمیز، مانند غم؛ بعضی را به امیدی روشن، مانند موفقیت؛ برخی را به شادی مانا، مانند امنیتی که تهدیدی نداشت؛ و عده ای را به وقار و متانت، مانند سعادت در تقدیر دیگران که جایی برای ناشادی آدمی باقی نمی گذاشت. حتی غمی، ظلمی، رنجی نبود که برای از میان برداشتنش مبارزه ای دور یا نزدیک در پیش باشد. زیستن، گوارا بود و مرزی بین واقعیت و حقیقت نبود و افق زمان فراخ بود، بدون آنکه از دسترس دوری کند و آرزو همان بود که اکنون بود.
اولین کسی بودم که به استانبول رسیدم. در فرودگاه ماندم. همه تا دو سه ساعت بعد می رسیدند. گفتم که، هیچ چیز آزارنده ای نبود. عقربه های زمان بر کام و خواست ما می گذشت. بقیه، یکی یکی رسیدند و با هم به هتل رفتیم. شام را در فضای باز یک رستوران ساحلی خوردیم. صدای آواز عایشه و ابراهیم و چند خواننده ترک دیگر هم در فضا می لغزید. ما نیز شاد از سفر و حضر و خود و دیگری می خندیدیم و با همان شادی به هتل برگشتیم تا اگر جوک های پایان ناپذیرمان اجازه دهد، بخوابیم.
ریاضی خواست به ایران تلفن کند. شماره را داد که هتل برایش بگیرد. هر چه منتظر شد، خبری نشد. چند باری به اطلاعات هتل زنگ زد و چند باری هم خودش شماره را گرفت ولی موفق نشد. نفر بعدی بحرانی بود. بعد من. بعد جاوید. بعد علیخانی. بعد نبوی. هیچیک موفق نمی شدیم!
یکی تلویزیون را روشن کرد. روی بی بی سی بود. با این که BBC world بود، باقر معین داشت حرف می زد، به فارسی. می گفت: سازمان ملل اعلام کرده که بزرگترین فاجعهء تاریخ بشر رخ داده است. همه در سکوت رو به سوی تلویزیون برگرداندند. باقر معین تقریبا مثل کسی که در پایان دو ماراتون بخواهد حرف بزند، حرف می زد، نفس نفس زنان، اما بی نفس:
تقریبا یک ساعت قبل سنگ آسمانی ای به بزرگی یک بیستم کره ماه در وسط فلات ایران سقوط کرد. حرارت آن در لحظهء برخورد بیش از سه هزار و پانصد درجه بوده است و گودالی که ایجاد شده از مدیترانه بزرگتر است. با اصابت این سنگ هزاران گسل اطراف فلات بر هم لغزیده و فعال شده اند. مجموعه انرژی ای که آزاد شده بیش از ده هزار برابر بمب هیروشیما بوده است. به علاوه به علت امواج ناشی از اصابت اولیه و حرارت آن، تا شعاع نهصد کیلومتر همه چیز بارها و بارها به آسمان پرتاب شده اند. زاویهء برخورد جنوبی ـ شمالی بوده، کل زاگرس را به طرف مرکز برخورد کشیده و البرز را با قدرتی معادل آوار شدن هیمالیا روی فلات تبت، به سمت خزر رانده است. شدت برخورد به حدی بوده که در شهرهایی مانند باکو، دوشنبه، هرات، کویته، آنکارا، منامه، بصره، بغداد، مزار شریف، کرکوک، قندهار و عشق آباد، زلزله هایی به بزرگی شش تا هشت درجه ریشتر رخ داده و برخی از این شهرها تقریبا با خاک یکسان شده اند....................از ایران چیزی باقی نمانده است. از ایران چیزی باقی نمانده است. از ایران چیزی باقی نمانده است.
باقر معین می گفت یا ما می شنیدیم: از ایران چیزی باقی نمانده است.
فاجعه کامل زیست محیطی برای تمام زمین ........... تلفات اولیه صد و سی میلیون نفر............. اروپا در بحران کامل............ همه چاه های نفت بجز جنوب عربستان آزاد شده و در خلیج فارس در دریا می ریزند......... همه راهها در کل منطقه از بین رفته..........تا شعاع هزار کیلومتر و تا عمق سیصد متر از سطح زمین هیچ شیئی نیست که از جای خود حرکت نکرده باشد.......همه ارتشهای اروپا و آسیا دستور آماده باش کامل دریافت کرده اند .... حرارت همه نقاط زمین تا ساعتی دیگر به شدت افزایش خواهد یافت ... میانگین افزایش دما بیست و پنج درجه خواهد بود ..... امشب مد دریا در نیمکره شمالی حداقل یک متر بیشتر خواهد شد .... هیچ موجود زنده ای تا شعاع پانصد کیلومتری باقی نمانده است ........ هیچ موجود زنده ای ..... هیچ موجود زنده ای ..... هیچ موجود زنده ای .........................
یکی با صدایی به بلندی صدای بال مگس از فاصله ای دور گفت " کانال های دیگه " و یکی دیگه شروع کرد به گرفتن همه کانال ها ..... هیچکس چیزی نمی دید، هیچکس چیزی نمی شنید.
یکی استفراغ می کرد، یکی گریه، یکی توی سرش می کوبید، یکی به دیوار، یکی... ، یکی .... و همه در سکوت. سکوت، تلویزیون، سکوت، بازشدن پنجره ها، سکوت، راه رفتن توی اتاق، سکوت، نشستن، سکوت، ادرارهای پیاپی، سکوت، سکوت، سکوت.
هوا داشت واقعا گرم می شد یا ما گر گرفته بودیم؟ نه ما یخ زده بودیم. پس این هوا بود که به سرعت گرم می شد. برق چند باری رفت و باز هم سکوت.
هیچکس نمی دانست که دیگری به چه فکر می کند. هیچکس نمی دانست که خودش به چه فکر می کند. داشتیم خفه می شدیم. هوا نبود. نفس نبود. داغ می شدیم. بعد می لرزیدیم. کسی سرش را به دیوار می کوبید و دیگری به زمین. یکی در خلسه فرو رفته بود. و همه مسخ. و مسخ واژه ای نیست که بگوید که کسی چگونه بود. و کدام واژه است که بگوید؟
هــــیــــچ موجود زنـــــده ای.
زمان بی معنی شد. بودن بی معنی شد. شدن بی معنی شد.
هـــــیـــــچ موجود زنـــده ای.
فعل بی معنی بود. اسم بی معنی بود.
هــــیــــچ موجود زنـــده ای.
حرف بی معنی بود. کلام؟ سخن؟
هـــیـــچ موجود زنـــده ای.
مجاز؟ حقیقت؟
هـــیـــچ موجود زنـــده ای.
وهم؟ واقعیت؟
هــیـــچ موجود زنــده ای.
شر؟ خیر؟
هــیــچ موجود زنـده ای.
رفتن؟ ایستادن؟
هــیــچ موجود زنــده ای.
خود؟ دیگری؟
هــیـچ موجود زنـده ای.
فهم؟ عقل؟
هــیــچ موجود زنــده ای.
و حتی، حتی، مرگ؟ زندگی؟ هـــــــیــــــچ موجود زنــــده ای.
{این نوشته بخش نخست از یک سه گانه (تریلوژی) است که کل آن سه گانه نیز، خود،یک بخش از یک سه گانه بزرگتراست. بخشهای دیگر سه گانه اول، با عنوانهای «سیمرغ» و «ای مرز پرگهر» بعدا آورده خواهند شد.}

برچسبها:

3 Comments:
Anonymous Yazdanpour said...
عجب حادثه‌ای، عجب خیالی، عجب آرزویی.
ببین، بیشین سر جامعه‌شناسیت و چارچوب نظری و روش تحقیق خودتو رعایت کن. مرحله‌ی بعدی این قصه‌ی علمی تخیلی هم اینه که یک عده دیگه از سیبری یا عربستان یا هر جای دیگه میان تو این فلات و سرزمینی به نام ایران را شکل می‌دهند و دوباره بساط میترائیسم برپا و بعدش هم زرتشت میاد برا اصلاح و بعد هم مانی قیام می‌کنه و زندگی ادامه پیدا می‌کند...

Anonymous ف said...
یک جای داستان خیالی تو بشدت خدشه دار است.به نظر من هیچ کدام از این دوستانی که نام بردی سر قرار نمی ایند.انها چنان در جا هایی که رفتند بیقرار می شوند که از قرار با شما بکلی غفلت می کنند.برای چی باید اصلا در داستان تو باشند .ترجیح می دهند با دلار هایی که اضافه کردند یا خرج نکردندو البته با سوغاتی ها و کلی خاطره بی ارزش دیگر و شاید هم ارزشمند به ایران بیایند و عشقشان را بکنند.
تازه تو چرا باور نمی کنی که مانند کرگدن تنها سفر می کنی.تنها ی تنها هستی. خودت. هیچکس مثل توتنهانیست.حداقل من اینجور فکر می کنم و برای همین توو تنهایی ترا دوست می دارم گرچه از این همه اعتمادت به ادمها این زمانه نگرانم.نمی گویم اصلا اعتماد نداشته باش ولی نه اینقدر.کی گفته همین یزدان دوست داشتنی رفیق عزیز که ادم خوب زمانه ماست تا مشهد که شهر خودش است باهات می اد تا چه رسد که از فرانسه بیاید استانبول البته اون ادمی هم نیست که اگر می گفتی انتالیا اونجا بخاطر جاذبه هاش می امد چون به هر حال وارستگی هایی دارد ولی دلش برای بلبل کوچکی که منتظرش است تنگ می شود تازه بگی نگی از زنش هم اندکی خیلی کم ترسد اما موضوع مهم اینه که بدون اینها و اگه سر قرار نیاند که نمی آیند داستان زیبا تر می شه.چون همه یه دفعه از بین می روند و تو تدریجا.تازه شاهد ماجرا هم می شوی.خاطرات دوستی با کسانی که گفتی را هم می توانی در داستانهای دیگر تخیلیت بنویسی یه چیز مهم دیگه چرا در اون نابودی که روایت می کنی تو نیستی و در جای دیگری هستی.مگر نعوذ بالله خدایی که وقتی اذ زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها می شود فقط شاهد باشی شاهد تقدیر و قضایی که افریدی.راستی که خیلی خود خواهی تازه می فهمم که که چرا با این همه قوه تخیل ژول ورن نشدی. بخاطر اینکه در فکر کشف و سازندگی نیستی .خیلی نا امیدی.
لطفا این تخیلات رو برای کشور و سرزمین دیگری که مسکون نیست بکن ما ایرانیها می خواهیم ایران باشد بهتر باشد و بهتر باشد از جایی هم نیایند و این سرزمین را اشغال کنند و دوباره همه چیز از اول شروع شود.این کسانی که برای ایران شهید شدند و کسانی که زحمت کشیند و می کشند هم ارزوها و تخیلاتی دارند برادر کمی هم به اونها حق بده دست اخر انکه بارها برایت مطلب نوشتم و از ارسال ان منصرف شدم برای دیگران هم همین طور چون می دانی که تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد خدا ستار العیوب است من هم نخواستم عیبم را جار بزنم. این را هم اگر صلاح ندانستی حذف کن به هر حال وبلاگ یعنی همین نوشته های بدون طرح البته شما که قبلا می اندیشید نوشته خودم و بسیاری از وبلاگ نویسان را گفتم.

Anonymous َعلی said...
میدونی که اخیراً «الهام و شهود»، در بحث های جدید تعلیم و تربیت و یا محفل فلسفی، جایگاهی ویژه پیدا کرده و حتی طرفداران ادموند هوسِرل، در بحث های فنومنولوژی خود، «الهام و شهود» را یکی از منابع اصلی شناخت و آگاهی می دانند.
در هر صورت، اگه همه شخصیتها و اسفار داستانت، به زعم برخی از دوستان تخیلی، - عامیانه تر بگم-، خالی بندی بوده باشد، حداقل در مورد ما دو نفر صدق نمی کند. در شب 20 جولای در آتن، وقتی که در تراس هتل «سنتروتل»، در حال صرف چای بودیم یک لحظه دکتر پیشنهاد کرد که از خیر دیدن «اکراپلیس» و ملاقات با «سکریتیت» در زندان ایالتی آتن بگذریم و بجای پرواز با «قطرارلاین»، فردا ظهر با «ترکیش ارلاین» بریم به استانبول و بعد تهران. صبح فردایی، اول وقت، بیدار شدیم و رفتیم به آژانس هوایی ترکیش در میدان «ویکتوریا»ی آتن، اما واقعاً طیاره پر شده بود. حتی سفارش بلیط «بیزینس کلس» را هم دادیم اما واقعاً آن هم پر شده بود. به هر حال ما تمام سعی خودمون را کردیم تا خود را به شما در استانبول برسانیم اما نشد.
ضمناً این بخش از داستانت را اصلاح کن که حداقل ما دو نفر، علی رغم تلاشمان، به استانبول هرگز نرسیدیم.
خورسندی
7/27/2006 11:58 PM

هیچ نظری موجود نیست: